یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام به یُمن نام مبارک خدا...
اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما...
میدانم دلم تنگ است..
نمیدانم چه میخواهی...
میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده...
میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم...
حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم...
اما درنگی کن..
حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها رهبرم تنهاست...
امام زمانم تنهاست...
که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم...
و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی:
بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....

دعاکنیم...برای آدمیتمان...
برای ظهور...

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

به زووووور راضی که نه...یه جورایی مجبور میکنی یکی بیاد پیش بابا تا سه روزه بری و برگردی...

بری برای تجدید قوایی که از دست دادی..‌بری برای سبکی...برای شفای قلبت...روحت که سنگین و زمین گیر شده و....

اولش گذر زیارتی میگیری...

اما دستت نمیرسه..

بعدش میگی گذرتو برات پست کنن ویژه...یک روزه...

دو روز میشه و نمیرسه دستت...

میری بلیط بگیری نیست..

چنددددد روز هیچییییی نیست..‌.

یهو پیدا میکنی ...

یهو ثبت میکتی اطلاعاتتو.‌.

یهو میبینی میگه فقط اطلاعات گذرنامه برای سفر خارجی باید پر شه با کد ملی نمیشه....

یهوووو

نصفه شبی زنگ میزنی شاید قبل از ارسال اونا از گذرت عکس گرفته باشن...و برات بخونن کد گذرتو...

بااااز میبینی خبری نیست..جواب نمیدن...

و بلیط...پَر....

و بغضی که سنگینی میکنه روی دلت و میدونی دلیل ِ این جور نشدنا رو‌....

از بس خراب کردی...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
فرزند آدم

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود ...

شاعر: محمدمهدی سیار

 

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود ...
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ  بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه ی کنعان دروغ بود

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش
بر جان باغ داغ زمستان دروغ بود ...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۵۵
فرزند آدم
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۳۳
فرزند آدم

صدای دسته ی عزا میومد...از پیش بابا که اومدم طاقت نیاوردم..لباس پوشیدمو رفتم..دسته مال شهرک بود...نمیدونستم حتی از کجا به کجا میخواد بره یا الان کجاست...

یه خانمه رو دیدم بهم گفت مسیر فلان جاست...

توی شهرک دور زدن...

چنتا چیز دلمو زد...

یکی اینکه خانمها اکثرا درحال صحبت بودن و گویی راهپیمایی بود...

حتی اونم نبود...همراهی با مداح نداشتن..و غالبا سینه زنی رو هم همراهی نمیکردن...

 

یکی اینکه انتخاب مداح جالب نبود...

 

رسیدیم به میدون...

یهو یه دسته زنجیرزنی بود که کلا آدماش خیلی خاص بودن...و صدای بلندگوشون انقددددر زیاد بود که نمیشد دسته ی خودمونو پی بگیریم...

برای همینم همه ی خانوما که از بلندگوی دسته ی ما فاصله داشتن برگشتن رو به اون دسته...

 

حالا اون دسته با کمال بهت زدگی پرچمدارش..

دوتا دختر خانوم تیشرت و شلوار خداییش گشاد (چرا من اینجا بلد نیستم ایموجی بذارم توی بیان...)ولی شال شل و ول و با ارایششششش.....

ازین پرچما که توی راهپیماییا یکی یه طرفشو میگیره یکی اونطرفو...جلوی اون گروه خاص حرکت میکنن......

ولی سنگیییییین بودن چوبها و پارچه ش و بزررررررگ..اینو از حالت خستگی و هی زور زدن دخترا میشد فهمید....

همه نگاه میکردن...

و نگاه...و نگاااااه...

و عکاس هیاتشون  مداااااااام عکس پشت عکس از دخترا و دسته ی صرفااااا زنجیرزنی آقایون...

خادم خانمهای دسته ی ما که بعدا فهمیدم خادم بودن.. رفتن عکس گرفتن و فقط تیکه انداختن به اونا جلوی ما....که اهل بیت اگه میدونستن دخترا میخوان بشن علمدار نمیرفتن و...

هرچی نگاه کردم نمیفهمیدم میوندار دسته کیه...

هیشکی نبود...

یه اقایی که بنظر برای حفظ نظم دسته ی ما بود رو بهش گفتم که بره پیدا کنه و بگه...گفت اون اقاهه مسئول دسته شونه....خودشم حاصر نشد بگه...البته نمیتونست پست ش رو ترک کنه بنظر....

خیلییییی خوب تشخیص داد خداییش...

درحال چرخیدنِ دسته از میدون به خیابون کناری.....رفتم وسط دسته ی اونا به اقاهه اشاره دادم که بیان پیاده رو و گفتم میشه تشریف بیارید اینطرف چند لحظه وقتتونو بگیرم...

یه اقای خیلیییییییییی موجه...عرق ریزان و زنجیر بدست...

بهش گفتم حاج اقا اهلبیت ما اخه رفتن که ..بغض اومد تو صدام...دوتا دختر خانم بشن علمدار....

همونجوری با اعتقاد و محکم گفت اینا نمادن...حضرت زینب و حضرت رقیه علمدار کربلا بودن....

اومدم بگم پدرم جانبازن و توی بستر افتادن......من میفهمم وقتی ناچااااااااار میشه یه مرررررررررررد ناموسش ناچار میشه علم رو نگه داره....‌

به فقط کلمه ی جانبازش رسید حرفم ....گفت من خودم فرزند شهیدم و پدرم شهیده و...

 

دوباره حرفشو تکرار کرد...

منم گفتم حاج اقا حضرت زینب سلام الله علیها و سه ساله ی ارباب مجبووووووووور شدن علمداری کنن...

دو سه بار گفتم مجبوووور شدن به والله قسم مجبور شدن...و هر دو سه بار گفت چشم...به روی چشمم...

و من هم اومدم سمت دسته ی خودمون....

خوشحال شدم و هنوووووز از کرده خود بسی خرسندم....که بی تفاوت نبودم....

 

 

 

شُکر خدا را که در پناه حسینم ....

عالَم ازبن خوبترررررر پناه نداااااااارد....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۵
فرزند آدم

گوشیم زنگ خورد ....

این مدت جز آجیا رو تلفن هیشکییئیییی رو تقریبا جواب ندادم...مگر به جبر...بعضیا رو...

از شدت خستگی خوابم برده بود...

گوشیم زنگ خورد...ذخیره ش کرده بودم مرضیه.کربلا.

)خط دوم دوستم که برای کربلا گرفته بود)

سالها پیش..

دیگه عادی بود استفاده ازین خطش....

جواب دادم...

طبق معمول گفت خواب بودی ....گفتم آره...

معذرت خواهی کرد و خیلی بی هوا گفت داره میره کربلا....

چند روز پیش تر میگفت به هردری میزنم نمیطلبن حرم...

میگفت انگار نمیبینن منو...

بهش گفتم اینجوری نیست....

حالا نشسته م دیگه و اشکام بند نمیاد..

گفتم یادته چند روز پیشو ...گفت اره...

اشکم بند نمیومد....

بهش گفتم خیلییییی خوش بحالت....ببین چه کار درست و حسابی ای کردی که اینجوریه رزقت....

داشت برنامه ی سفر رو میگفت...شب جمعه و عاشورا و...کربلا و....

میگفت بقول رییس کاروان نمیدونم دارم میرم چیکار کنم من....منِ حسرت زده ی حال خرابِ گریون.....بهش گفتم چه رزقی ازین بالاتر برو زندگی کن اونجا...

میگفت کاش تو هم بودی....

میگفت و من دلم سمت کار خوبِ بزرگش بود....

که چه کاری کرده که اینه رزقش...

بهش گفتم نوش جونت ...

از جزییات حالم با خبر بود....

حتی بیش از خواهرام...

بهش گفتم التماس دعا....

گفت حتماااااا و من میدونستم راست میگه  که همیشهههههه توی قنوتای نمازش منو یادش میومد و همیشه از حکمت این میپرسید...

بهش گفتم بابا حالش خیلیییییی خرابه حتمااااا دعا کن....

بعد یهو نمیدونم به ریا بود یا چی....

بهش گفتم ما رو هم دعا نکردی برای امام زمان و رهبر دعا کن خیلبیییییییی

 

من که نالایق ترینم ارباب....به تو از دور سلااااااااام....

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۲
فرزند آدم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۰۵
فرزند آدم

بسیار مهم...

@readandthink

این شد اقدام انقلابی
پایان همکاری با طاقچه به علت انتشار تصاویر نامناسب از کارکنان بدون حجاب طاقچه

دعوت از همه عزیزان 
1. تشکر از «به نشر»
2. محکوم کردن «طاقچه»

➖➖➖➖
کانال سخنرانی جهاد تبیین |
🆔 @Tablighgharb

 

 

 

البته تصویر متن ارسالی به نشر رو نتونستم بذارم...

 

 

 

 

 

درباره ی دیجی کالاهم اینو شنیدم....

یه سفارش داشتم وسایل بابا رو خواستم بگیرم...زیرانداز و دستمال مرطوب و....

اخه قیمتاش مناسبتر بود داشتم کاملش میکردم وقتی خبر رو شنیدم بیخیالش شدم..هرچند ظاهرا کسی متوجه نمیشه ولی دلم رضا نمیداد به ثبت خرید....

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۵:۲۷
فرزند آدم