صدای دسته ی عزا میومد...از پیش بابا که اومدم طاقت نیاوردم..لباس پوشیدمو رفتم..دسته مال شهرک بود...نمیدونستم حتی از کجا به کجا میخواد بره یا الان کجاست...
یه خانمه رو دیدم بهم گفت مسیر فلان جاست...
توی شهرک دور زدن...
چنتا چیز دلمو زد...
یکی اینکه خانمها اکثرا درحال صحبت بودن و گویی راهپیمایی بود...
حتی اونم نبود...همراهی با مداح نداشتن..و غالبا سینه زنی رو هم همراهی نمیکردن...
یکی اینکه انتخاب مداح جالب نبود...
رسیدیم به میدون...
یهو یه دسته زنجیرزنی بود که کلا آدماش خیلی خاص بودن...و صدای بلندگوشون انقددددر زیاد بود که نمیشد دسته ی خودمونو پی بگیریم...
برای همینم همه ی خانوما که از بلندگوی دسته ی ما فاصله داشتن برگشتن رو به اون دسته...
حالا اون دسته با کمال بهت زدگی پرچمدارش..
دوتا دختر خانوم تیشرت و شلوار خداییش گشاد (چرا من اینجا بلد نیستم ایموجی بذارم توی بیان...)ولی شال شل و ول و با ارایششششش.....
ازین پرچما که توی راهپیماییا یکی یه طرفشو میگیره یکی اونطرفو...جلوی اون گروه خاص حرکت میکنن......
ولی سنگیییییین بودن چوبها و پارچه ش و بزررررررگ..اینو از حالت خستگی و هی زور زدن دخترا میشد فهمید....
همه نگاه میکردن...
و نگاه...و نگاااااه...
و عکاس هیاتشون مداااااااام عکس پشت عکس از دخترا و دسته ی صرفااااا زنجیرزنی آقایون...
خادم خانمهای دسته ی ما که بعدا فهمیدم خادم بودن.. رفتن عکس گرفتن و فقط تیکه انداختن به اونا جلوی ما....که اهل بیت اگه میدونستن دخترا میخوان بشن علمدار نمیرفتن و...
هرچی نگاه کردم نمیفهمیدم میوندار دسته کیه...
هیشکی نبود...
یه اقایی که بنظر برای حفظ نظم دسته ی ما بود رو بهش گفتم که بره پیدا کنه و بگه...گفت اون اقاهه مسئول دسته شونه....خودشم حاصر نشد بگه...البته نمیتونست پست ش رو ترک کنه بنظر....
خیلییییی خوب تشخیص داد خداییش...
درحال چرخیدنِ دسته از میدون به خیابون کناری.....رفتم وسط دسته ی اونا به اقاهه اشاره دادم که بیان پیاده رو و گفتم میشه تشریف بیارید اینطرف چند لحظه وقتتونو بگیرم...
یه اقای خیلیییییییییی موجه...عرق ریزان و زنجیر بدست...
بهش گفتم حاج اقا اهلبیت ما اخه رفتن که ..بغض اومد تو صدام...دوتا دختر خانم بشن علمدار....
همونجوری با اعتقاد و محکم گفت اینا نمادن...حضرت زینب و حضرت رقیه علمدار کربلا بودن....
اومدم بگم پدرم جانبازن و توی بستر افتادن......من میفهمم وقتی ناچااااااااار میشه یه مرررررررررررد ناموسش ناچار میشه علم رو نگه داره....
به فقط کلمه ی جانبازش رسید حرفم ....گفت من خودم فرزند شهیدم و پدرم شهیده و...
دوباره حرفشو تکرار کرد...
منم گفتم حاج اقا حضرت زینب سلام الله علیها و سه ساله ی ارباب مجبووووووووور شدن علمداری کنن...
دو سه بار گفتم مجبوووور شدن به والله قسم مجبور شدن...و هر دو سه بار گفت چشم...به روی چشمم...
و من هم اومدم سمت دسته ی خودمون....
خوشحال شدم و هنوووووز از کرده خود بسی خرسندم....که بی تفاوت نبودم....
شُکر خدا را که در پناه حسینم ....
عالَم ازبن خوبترررررر پناه نداااااااارد....