یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام به یُمن نام مبارک خدا...
اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما...
میدانم دلم تنگ است..
نمیدانم چه میخواهی...
میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده...
میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم...
حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم...
اما درنگی کن..
حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها رهبرم تنهاست...
امام زمانم تنهاست...
که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم...
و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی:
بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....

دعاکنیم...برای آدمیتمان...
برای ظهور...

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

بالاخره بعد از مدتها تونستم برم به وقت شام رو ببینم..
عاااااااااااااالی بود..
خدایا 
چجوری یه عده ک حتی از دور دستی برآتش جنگ نداشتن مدعی اند ک اینا تخیله؟؟؟؟؟؟
وقتی اونی که وسطِ این آتیش بوده و هست میگه اینا تنها گوشه ای،وجزیی از حقیقته.......

چقد فیلمنامه دقیق نشون داد این شرایطی رو ک میشه با استفاده از ی عقیده "اسلام"و ابزار مشخصش"مثلا قرآن" مسیرهای متفاوتی رو انتخاب کرد..اینکه چقدر تمیز این حس منتقل میشه و به تو مخاطب یادآوری میکنه که یه ظهر عاشورا انسانهایی غول مظهر نبودن که جلوی حضرت ایستادن..همه شون نماز میخوندن..همه شون مثل این داعشی ها آیات قرآن خدا رو میخوندن..ولی جایی ک اصالت فکری صاخب این معجزه رو فراموش میکنن همون دین میشه وسیله ای برای ضدیت و عناد با دین حقیقی..

این حسی که همیشه تو عمق قصه دنیا رو نمیدونی چی میشه و گاهی تو فک میکنی درست فلان چیزه درحالیکه درستِ ماجرا چیزی دیگه ست و این تویی که در لحظه ی قیام حق و باطل بتونی بشناسی و تشخیص بدی حق رو از باطل..
 اونجایی ک پدر ابوخالد ک داغدار مرگ پسرشه...میبینیم  قرآن رو با تموم وجود باور داره ولی آیات رو در شکل نادرستش تعبیر و تفصیل میکنه...و فریب ظواهر آیاتی رو میخوره که برای فریب جهانیان به نام اسلام قرائت میشه و بعد همین آدم از منظر همون مسلمون نماها ک با آیات با روح افراد بازی میکنن و فریفته شون میکنن میشه منافق و به درک واصل میشه...

و چقدر بده که ماها خودمونو دور ببینیم از همه چیز..و همه این تفکرات چقد میتونه به ماهم نزدیک باشه..پس پناه میبریم به خدا از شر نفسمون و از هرآنچه ما رو از خدا دور میکنه...
خیلی حرف داره..من شرایطشو ندارم فعلا بیش ازین بحرفم..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۹
فرزند آدم

زندگی داشت سلانه سلانه پیش میرفت. جلویش را گرفتم و پرسیدم«چرا اینقدر آرام میروی؟» لبخندی زد وگفت «من آرام نمیروم، این شمایید که تند میروید و لحظه ها را از دست میدهید، به پشت سرت نگاه کن.» و به راهش ادامه داد.

     متوجه منظورش نشدم. زندگی همینطور پیش می رفت و دور می شد.به پشت سرم نگاهی انداختم. دالانی پر از تصویر را پیش رویم دیدم. زیاد طول نکشید که بفهمم آنها خاطرات من هستند.محو آنها شدم. چیز زیادی از آنها را به خاطر نداشتم. چراکه هرگز به آن لحظات توجه نکرده بودم. وقتی به ابتدای دالان رسیدم، مرگ را دیدم که با وقار ایستاده بود.لبخندی زد و گفت«این آخرین لحظه تو بود. باید برویم.» تازه منظور زندگی را فهمیده بودم.


http://mozouazad.blog.ir/post/20


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۳۰
فرزند آدم