سفری آغاز میشود با یک عالمه نگرانی...اما خودش این سفر راه خواسته چند سال است که تمنایش را داشته اما پدر چهار فرزند و همسری که رویش نمی شود بگوید دوستت دارم.... دلهرهی بین اجازه ورود داشتن یا مُهر برگشت خوردن... به زیارت عمه جان سادات که میرود بغض دیگر راه گلو را میبندد یادش میآید که انی سلم لمن سالمکم و عهدی که با ارباب بسته است ....حالا برای اینکه ایرانی ها بشوند اصدقاء جان های بسیار شریفی آنجا مدفون شده بود... هر چیزی را می توانستقبول کند جز این که زن و بچه های داعشی ها را همان ها که به هیچ کس رحم نمی کنند پناه دهند و درمان هم کنند، آنجا که حتی نمی دانند ان کس که پشت این روبند است زن است یا مرد، عامل انتحاری است یا نه اما یک چیز آرامش می کند اینها همسایه های خانم جان هستند....
حالا اما همه به امید پرچم ایران هر صبح اینجا صف می کشند اگر دستانشان خالی باشد اگر دارو نباشد ناگهان انباردارویی داعش ...اگر اینها کار خانم جان نیست پس کلر کیست؟؟
غم این مردم و غم فاطمیه دلم را له کرده پیراهن مشکی ام را با وضو و بسم الله می پوشم...
مادر زائو میگوید به جای هزینه زایمان برایتان کار می کنم و بغض گلویم را میجود.. تازه میفهمم چرا کسی برای زایمان مراجعه نکرده در حالی که اینجا را دو روزه و برای زایشگاه برپا کردیم ...داعشی هایی که قرار بود از بچه های به دنیا آمده یک داعشی تربیت کنند ۱۵۰ هزار لیر سوریه می گرفتند...
در اتاق نشسته ایم و به اصرارم دوستی قدیمی آیاتی از قرآن را تلاوت می کند بعد از آنکه در را باز میکنم همه جمعند آنجا ...می پرسند مگر شیعیان قرآن هم می خوانند؟؟؟
از فردا صبحگاه قرآن می خوانیم...
معجزات را میبینم...
حالا بعد از دلتنگیهای بسیار برای زن و فرزند و زیارت..
من هم به مراد دلم میرسم...
چقدر زود این سه روز به پایان میرسد...
کلی برنامه و طرح در ذهنم هست برای بهبود کیفیت خدمات و...
اما بنطر می آید گاهی لازم است یادمان باشد همیشه قرار نیست همه چیز طبق برنامه ریزی ما اتفاق بیفتد...
مثل پیداشدن انبار داروها...انبار آذوقه...روضه و شامش ...پیرمرد و زن و بچه ی فلجش در برهوت...و....
حالا که در سرزمین مادری ام باید دچار سانحه شوم..نه در میانه ی آتش و جنگ و..
فلا رادّ لقضائه...
+ ابتدای کتاب رو خونه بودم...بقیه شو بیمارستان خوندم...
ابتدای کتاب فقط اشک بودم...بقیه ش حسرت...البته از حیث حالات بیمارستانی.. و از ابتدا تا انتها به این فهم عمیق و بقول شاگردبنا تکلیف مداری و مَن کُشی غبطه خوردم...
شاید باور کردنش سخت باشه اما ی وقتایی ارزو میکردم کاش راوی بود و مدد میداد ...از همانها که پرستارهایش گویی درد عزیزان خودشان را التیام میدهند...
+خدا خیر بده خانم دزیره رو که این بنای زیبای همخوانی کتاب رو گداشتن..و اونم با این انتخابهای زیبا..
+ عیدتون مبارک...من ک هییییچ کاری نکردم ..بهونه هم نمیارم....چون توی زندگی قشنگ آدمای درست و حسابی مثل همین حاج احسان ادم به وضوح میبینه که خیلیامون بهانه جوییم و عملا علت توقفمون همینه ک فقط به خودمون و داشته ها و تواناییها و دارایبهای خودمون متکی هستیم و در مقام عمل به قدرت اعجاز خدا و دستی که از استین برمیاد به لطف و اراده اش کمتر یا اصلا اتکایی نداریم...خودمو میگم و سرزنش خودمه...(مو خودم خدایُم)واقعا در همه چیزم جاریه...و توکلم به خدا لقلقه ی زبانه کاش بهتر شه حال ایمانم...
+صلواتی هدیه کنیم به مادر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به یُمن قدوم منجی...
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
+صلواتی هدیه کنیم به جمیع عزیزانی ک در متن این کتاب ازشون یاد شده...برای زندگان به نیت سلامتی شون...و برای آسمانی شدگان به نیت ترفیع درجات...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
+ دو سه روزه کاااااملااااا میفهمم وقتی مریض میشی و نمیتونی ی سری کاراییو انجام بدی ک میدونی ی عده محتاج اون کارا هستن...