چند روزی بود که حال بابا شدیداااااا بد شده بود و من دست تنها بودم و سرکار و....بماند که یک ماه و نیم استعلاجی که باید استراحت مطلق میکردم بجاش اونقدر کار کشیدم ازین جسم نحیف که اسیرِ من شده.....که دیگه یادش بره به دردش فکر کنه....
نگرانی یه لحطه هایی نفسمو بند میاورد....
امروز خداروشکر حس کردم بابا بهتر از چند روز اخیره...
تقریبا نگران ماه رمضون نیستم...خدا رو شاکرم که خدای به این دقیقی و مهربونی داریم...انگار میدونست قراره چقدر تنها باشم....خنده م گرفت از خددم که نوشتم انگار...خب معلومه که میدونست....ماه رمضون رو اواخر سال تحصیلی و توی عید قرار داد....من میگم این نشون میده خدا همیشه قبل از من کمک هاشو برام فرستاده...بی هیچ تقاضایی....
+تاااازه بخاطر اینکه مدرسه مون اسکان شده از شنبه هم نمیریم...و این یعنی خدا خیلییییییی هوای منو داره...چقدر ناشکر و بی ادبم در مقابل اینهمه مهربونیاش..
+ امسال تقریبا همه ی شاگردام روزه بودن...
انقدرررررر ذوق کردم که بهشون گفتم که ازین بابت خوشحالم..
و داشتم دیشب توی دلم از خدا ازین بابت تشکر میکردم...