یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام به یُمن نام مبارک خدا...
اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما...
میدانم دلم تنگ است..
نمیدانم چه میخواهی...
میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده...
میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم...
حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم...
اما درنگی کن..
حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها رهبرم تنهاست...
امام زمانم تنهاست...
که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم...
و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی:
بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....

دعاکنیم...برای آدمیتمان...
برای ظهور...

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

بزرگواران بیان سلام و ادب و احترام.

یکی از دوستان من رییس کتابخونه ای هستن توی شهرستان.

پدر یکی از اعضاشون بخاطر دخترشون که خوره ی کتاب داره و کتابای اینا تموم شده و از طرفی دخترشون منزوی هستش به دلایلی...

اومدن پیشنهاد دادن به ایشون که ۵ میلیون کتاب نوجوان بخرید. و چون این دوست ما مذهبیه...طرف که اهدا کننده ی وجه هست به صراحت تو روی دوستمون گفته ولی مذهبی نباشن کتابا.....

بماند که من شکلک ندارم که بگم چشام گرد شد و....

خواستم ببینم کسی کتاب نوجوان که بد نباشه خوندنش سراغ داره....

عنوان بدین..لطفاااا و اگه بتونید یه توضیح مرتبط با حیطه ی کتاب یا موضوعیتش  رو بفرمایید..

دوستانی سن دخترخانم رو پرسیدن ۱۴.۱۵ ساله هستن

الزاما قید نکردن رمان...

و الزاما قید نشده خارجی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۹
فرزند آدم

به بهانه ی ویرایش نصفه نیمه هام شروع کردم به خوندن سطرهایی ازین ایّام اخیر که گذشت..

دیدم چند روز شد چند ماه...و خداروشکر که بابا سایه شون روی سرمونه...

 

به هر ترتیبی که هست ...

از خدا برای همه ی بیماران جسمی و روحی و قلبی شفای عاجل آرزومندم...بحق این وقت شریف سحرگاهی و اجابت دعا...

 

الّلهم الرزقنا توفیق طاعت امرک...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۵۰
فرزند آدم

واقعاااا احساس کردم تو دهنیِ محکمی خوردم بابت چیزی که همیشه توی پس زمینه ی ذهنم داشتم ....نصفه نیمه نوشتن....

درست میگید هیچ بهانه ای قابل قبول نیست...پس دلایلمو نمینویسم...

دم شما گرم که تذکر میدین....

به قدر توان برمیگردم اصلاح میکنم مطالب قبلی رو.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۱
فرزند آدم

بعضی وقتا قشنننننننگ آدم میبینه به چشمش که رزق بعضیا رو خدا چجوری از جایی که حسابشو هم نمیکنن میفرسته...

دیروز اولش رفته بودم که از یه مرکز پست که ۱۰ دقیقه راه بود بهمون پست کنم برگه ها رو...

تو راه شیرینی فروشی دیدم ...بعد از مدتهاااااا یه جعبه انواع کیک رو از هرکدومش دوتا گفتم گذاشت....

ناپلئونی...رولت...میوه ای ها و...تکه ای و...

رفتم رسیدم پست که خب معلوم شد باید برم یه جای دیگه...

پرسون پرسون فهمیدم باید یه تاکسی سوار شم و بعدش یه تیکه راهه که میشه با تاکسی رفت یا چند قدم پیاده..

پیاده شو انتخاب کردم...رفتمممم تااااا اونجا که داشتم فکر میکردم من که صبحانه ای چیزی نخوردم خوب بود یه جا یه تیکه شو میخوردم....اما واقعاااا یجوریم میشد...همیشه از خوردن تو خیابون و....بدم میومد.... برا همینم بی خیالِ فکر لحظه ایم شدم....

تو فکر بودم که زودتر برگردم به بابا برسم....ولی گاهی هم میومد تو ذهنم اینا خامه هاش بد میشه و...

یه خانومه که حجابم داشت.کاااااامل...بعد از یه عالمه پیاده روی ...دیدم یه گوشه نشسته میگه خانم فال بخر..

رد شدم ازش....

همیشه اگه بچه ای چیزی باشه و خوراکی داشته باشم میدم بهشون بجای پول یا خرید کردن و...

یهو یادم اومد توی دستم غیر از بسته ی اوراق پستی و...اینم هست...

واقعاااا یادم نبود اون لحظه..

برگشتم و دراوردم دادم به خانومه..نمیدونم چرا فکر کردم این نزدیکی عید داریم...بهشون گفتم بابت عیدی این ایامه....(خانومه ازم بزرگتر میومد دوس نداشتم بهش با حالت گداطوری بدم)با اینکه حتی نمیدونم امروز و الان چندمه چه ماهی هستیم...و از برج ها هم فقط خردادشو میدونم...

کلی ذوق دیدم توی نگاهش...

خلاصه مطمئن شدم که خدا ابر و باد و مه و خورشید و فلک رو در کار گرفته بود که اون جعبه ی شیرینی برسه دست اون خانم....

چ بسا مهمون داشته و چیزی برای پذیرایی در بساط نداشته...

تههه دلم خوشحالم ....

هرچند هوس خوردن اون کیکا رو هنوووووز دارم....

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۲
فرزند آدم

اولش نمیخواستم بخونمش....نمیتونستم...

بعدش که یه کم شرایطم بهتر شد خواستم بخونم راستش مراعات جیبمو کردم که توی شهر غریب محتاج نشم...

البته واقعا هم دل و دماغ و حال و توانی نداشتم برای خوندنش...

بالاخره بعد از واریز حقوق با خیال راحت خریدمش البته برخلاف میل باطنیم نسخه الکترونیکشو...چون چشام واقعا اذبت میشه از گوشی...بعد از مدرسه های مجازی و...

خلاصه شروع کردم به خوندن و روزی که دزیره جان نوشتن جهت یادآوری ...منم همون موقع صفحات آخرشو میخوندم....

کلا قصدم بود توی وبم چیزی ننویسم....

از خودم بدم میومد که کارم شده رنج نویسی و ...

الانم نمبخواستم بنویسم...

بواسطه ی مطلب جناب شاگردبنّا که خوندم و کمی از زوایای دیگه ی  کتاب رو مرور کردم ...

منم گفتم بنویسم...

اما من از نگاه خودم که اسیر شرایط خاصی شدم بیشتر میخوندم...

بزرگوارانی بهم توصیه کرده بودن مصائب بی بی جان رو این مدت مرور کنم و روضه و....کمک میکنه بهتر و راحت تر بگذرونم ابن روزا رو...

به دلایلی که الان نمیخوام واردش بشم ازین خیر خودمو محروم کرده بودم....

خوندن این کتاب برعکس اونی که شاگرد بنّا نوشتن که تموم منم هامونو خراب میکرد و شاید مانع از ادامه‌ش میشد برعکس...

به من توان میداد...اصلا حس تخریب شدن نداشتم...برعکس حس افتخار و غرور داشتم که کنارم این آدما بودن و نفس کشیدن...کسایی توی عصر خودمون...

درسته شرمنده ی خودم میشدم که تو که اینهمههههههه امکانات داری عرضه نداری و انقدر ضعیفی که انقدر جزع و فزع میکنی....

ولی این شرمندگی توی روزایی که بریده بودم کمکم کرد وایسم...اینکه تا کِی و تا کجا دوام بیارم نمیدونم ولی خودش یه معجزه ست شاید..

دزیره جان خدا خیرت بده که این پویش رو راه انداختی....

 

من یه عالمه رنج خوندم توی این کتاب اما رنجهایی که به تعبیر خانم شکوریان فرد رنجهای مقدسی هستند....

 

من ازینکه میدیدم راوی کتاب راست قامت در امتداد همون دیدگاه اولیه تا انتها وایساده لذت بردم....

ازینکه المومن کَیّس رو کلمه به کلمه لمس میکردم حظّ میبردم...

شاید ناباورانه بود برام نیم پز شدن امااااااا...از بس خودم جزو دسته ی مذهبی صورتی هام....

اما شیعه ی تنوری بودن رو دیدم و به خودم *خاک بر سرت کنن* گفتم...که بقول شاگرد بنّا اگر شرایطم تغییر کنه متناسب باهاش حبّ و بغضهام هم چه بسا تغییر کنن...مصلحت اندیشی هایی که....همیشهههه شامل اون توبه ی شهید چمرانه که بهش ایمان دارم....خدایا مرا ببخش بخاطر گناهانی که در طول روز با قدرت عقل توجیه شون میکنم....عبارتشونو من عین خودشون ننوشتم ببخشید...کلا بلد نیستم عین یه چیزیو بنویسم....مگر برم کپی کنم که الان حوصله نداشتم....

 

 

ازینکه مثل ما ادمای امروزی که میایم گندگی میکنیم که مثلا فلانی رو میشناسم و من دوستشم... داداششم..خواهرشم و....فرزندشم...

که همیشه یه سرمشق خطاطی رو یادم میاره که میگه(گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل....)

ولی سعید اقای داستان رو واقعاااااا نگاه که کنی میبینی نخیر ازونا یاد نمیکنه برای گندگی..... برای خودش یادآوری‌شون میکنه که خودشو رشد بده...که ازونا یاد بگیره....حتی توی سخت ترین حالات و شرایط...

 

برام جالبه که حق رو میبینه با ابنکه براش رنجهایی رو در پی داره....مثل اینکه حق دارن بهش شک داشته باشن و توی زندان باشه یا باهاش سرد باشن و....

و یادم میاره که میگه مومن نباید خودشو در مظان اتهام بذاره(بازم به زبون خودم نوشتم)و سعی میکنه در رفع شبهه های ایجاد شده درباره ی خودش...

 

فعلا همینا میاد توی ذهنم...

برای تموم آدمایی که توی این داستان به مرگ طبیعی یا شهادت...چه در حین گذران زندگی توی مغازه و خیابون و چه در حین دفاع و پایداری و پاسداری ازین دنیای فانی گذر کردن فاتحه و صلواتی (اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم)عنایت کنید...ان شاءالله امام رضا جانمون بهشون عیدی بدن در هرجایگاهی که هستن....

اونایی که فریب خوردن به هررررررردلیلی اگر هنوووووز در قید حیاتن و برگشت پذیر خدا براشون درهای رحمت و معفرتش رو باز کنه و الهی توبه کنن و برگردن مثل زری شله...هرچند آسیبهایی گاهی جبران ناپذیره و حقوقی عیرقابل برگشت گاهی...

ولی همین که بقبه شو در سلامت انسانیت و ایمانشون باشن بازم بنظرم بهتره...که بقول شاعر گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ...

 

 

خدا کمکمون کنه که ما هم به دانسته ها عامل باشیم و تحمّل سختیها و مصائب دنیا رو پیدا کنیم که به عمل کار برآید به سخن دانی نیست.....الهی شاکر و راضی باشیم و از پس امتحانات الهی سربلند بربیاییم...

 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۴۱
فرزند آدم