بالاخره....
چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۲۶ ق.ظ
بعد از قریب به یک ساااااااااال دارم برمیگردم شهرمون...
خدایااااااا شکرت...دارم به مامانم نزدیک میشم
به بابا نگفتم ....اخه مدت زیادیه که بیقراره مامانه اونم....
ولی خب برای اینکه آروم شه تا الان بهش میگفتم منم مثل تو خیلی وقته که مامانو ندیدم...
ولی یه چیزی داره فشار زیاااادی بهم میاره....فاجعه ای که از سکوت ما صورتی ها...بی تفاوت ها ....سر پوشش مردم اینجا اومده...
فاجعهههههه واقعاااا نتیجه ی بی تفاوتی ماست...
به دو نفر حین پیاده شدن واسه نماز تذکر دادم...ولی چنتا رو هم نه..
خدایااااااا کمکمون کن....
۰۳/۰۱/۰۸