یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام به یُمن نام مبارک خدا...
اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما...
میدانم دلم تنگ است..
نمیدانم چه میخواهی...
میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده...
میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم...
حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم...
اما درنگی کن..
حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها رهبرم تنهاست...
امام زمانم تنهاست...
که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم...
و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی:
بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....

دعاکنیم...برای آدمیتمان...
برای ظهور...

رزق....

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۴۲ ق.ظ

بعضی وقتا قشنننننننگ آدم میبینه به چشمش که رزق بعضیا رو خدا چجوری از جایی که حسابشو هم نمیکنن میفرسته...

دیروز اولش رفته بودم که از یه مرکز پست که ۱۰ دقیقه راه بود بهمون پست کنم برگه ها رو...

تو راه شیرینی فروشی دیدم ...بعد از مدتهاااااا یه جعبه انواع کیک رو از هرکدومش دوتا گفتم گذاشت....

ناپلئونی...رولت...میوه ای ها و...تکه ای و...

رفتم رسیدم پست که خب معلوم شد باید برم یه جای دیگه...

پرسون پرسون فهمیدم باید یه تاکسی سوار شم و بعدش یه تیکه راهه که میشه با تاکسی رفت یا چند قدم پیاده..

پیاده شو انتخاب کردم...رفتمممم تااااا اونجا که داشتم فکر میکردم من که صبحانه ای چیزی نخوردم خوب بود یه جا یه تیکه شو میخوردم....اما واقعاااا یجوریم میشد...همیشه از خوردن تو خیابون و....بدم میومد.... برا همینم بی خیالِ فکر لحظه ایم شدم....

تو فکر بودم که زودتر برگردم به بابا برسم....ولی گاهی هم میومد تو ذهنم اینا خامه هاش بد میشه و...

یه خانومه که حجابم داشت.کاااااامل...بعد از یه عالمه پیاده روی ...دیدم یه گوشه نشسته میگه خانم فال بخر..

رد شدم ازش....

همیشه اگه بچه ای چیزی باشه و خوراکی داشته باشم میدم بهشون بجای پول یا خرید کردن و...

یهو یادم اومد توی دستم غیر از بسته ی اوراق پستی و...اینم هست...

واقعاااا یادم نبود اون لحظه..

برگشتم و دراوردم دادم به خانومه..نمیدونم چرا فکر کردم این نزدیکی عید داریم...بهشون گفتم بابت عیدی این ایامه....(خانومه ازم بزرگتر میومد دوس نداشتم بهش با حالت گداطوری بدم)با اینکه حتی نمیدونم امروز و الان چندمه چه ماهی هستیم...و از برج ها هم فقط خردادشو میدونم...

کلی ذوق دیدم توی نگاهش...

خلاصه مطمئن شدم که خدا ابر و باد و مه و خورشید و فلک رو در کار گرفته بود که اون جعبه ی شیرینی برسه دست اون خانم....

چ بسا مهمون داشته و چیزی برای پذیرایی در بساط نداشته...

تههه دلم خوشحالم ....

هرچند هوس خوردن اون کیکا رو هنوووووز دارم....

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۲۳
فرزند آدم

نظرات  (۱)

۳۱ خرداد ۰۲ ، ۰۶:۱۴ نسیم صداقت

قوربون دل مهربونت برم دوست جونم، ایشالا عیدیشو از خدای مهربون بگیری عزیزم❤️🌹

دل بندگان خدارو شاد کنی خدا دلتو هزاربا  شاد میکنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی