از دست نوشته های آقای علیرضا دادرس وبلاگ موضوع آزاد
سه شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ق.ظ
زندگی داشت سلانه سلانه پیش میرفت. جلویش را گرفتم و پرسیدم«چرا اینقدر آرام میروی؟» لبخندی زد وگفت «من آرام نمیروم، این شمایید که تند میروید و لحظه ها را از دست میدهید، به پشت سرت نگاه کن.» و به راهش ادامه داد.
متوجه منظورش نشدم. زندگی همینطور پیش می رفت و دور می شد.به پشت سرم نگاهی انداختم. دالانی پر از تصویر را پیش رویم دیدم. زیاد طول نکشید که بفهمم آنها خاطرات من هستند.محو آنها شدم. چیز زیادی از آنها را به خاطر نداشتم. چراکه هرگز به آن لحظات توجه نکرده بودم. وقتی به ابتدای دالان رسیدم، مرگ را دیدم که با وقار ایستاده بود.لبخندی زد و گفت«این آخرین لحظه تو بود. باید برویم.» تازه منظور زندگی را فهمیده بودم.
http://mozouazad.blog.ir/post/20
۹۷/۰۱/۲۱
سلام.
با توجه به مطالب مفید و خوب وبلاگ شما ، به صورت رسمی جهت همکاری و کسب درآمد در سایت نـور 66 دعوت می شوید.
منتظر حضور گرم شما هستیم.
http://noor66.ir