یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام به یُمن نام مبارک خدا...
اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما...
میدانم دلم تنگ است..
نمیدانم چه میخواهی...
میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده...
میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم...
حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم...
اما درنگی کن..
حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها رهبرم تنهاست...
امام زمانم تنهاست...
که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم...
و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی:
بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....

دعاکنیم...برای آدمیتمان...
برای ظهور...

دلم گرفته بود..

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۱۳ ق.ظ

زنگ زدم بهش گفتم وقت داری حرف بزنیم گفت آره...

اونقد گریه م گرفته بود که نتونستم حرف بزنم...

قطع کردم...

چند دقه بعد دوباره تماس گرفتم...

شروع کردم باهاش صحبت کردن...

منو تموم حالاتمو خوب میشناخت..

شروع کرد به حرف زدنای جدی..

و ساده انگاری کردن کارهام....

نه که بی ارزش کنه کارهامو ها....نه ..فقط میگفت تو الان بعد از اینهمه مدت باید عادت کرده باشی..میگفت مگه چیکار میکنی..میشمردم...میگفت اینا که خب زیاد نیست..کدومش اذیتت میکنه میگفتم فلان...میگفت به بزرگتراش فکر کن...به ثوابش ...به اینکه برای خدا داری انجام میدی.. میگفت توی بهترین فرصت و شرایطی ازش بهره مند شو....

بهش گفتم اما دیگه نمیتونم....خندید..درحالیکه من اشک میریختم و حس استیصال داشتم...

بازم جدی ادامه داد که خب باید به خودت برسی سحری و افطار و..میدونست اولین چیزی که توی حالات روحی بدم رقم میخوره...غذا نخوردنه و بی اشتهایی...پرسید افطاری درست کردی؟؟؟گفتم اره...گفت قشنگ سفره بنداز ..غذا بخور که جون داشته باشی واسه کارات و برای اینهمه اشک ریختن هم مایعات زیاد بخور....

گفتم برای کی برای خودم تنهایی؟؟؟؟؟؟؟و بااااز گریه کردم...

و باز خندید و گفت خب آره منم ی سفره کامل تدارک میبینم فقط برای خودم...

و دعای سفره مو میخونم...

میدونستم... راست میگفت..

اولش ازینکه همدلی نکرد باهام ناراحت شدم ازش...

ولی هرچی از ظهر تاحالا به حرفاش فکر میکنم میبینم راست میگفت...

و من بااااید کمترررررر گلایه کنم...

باید بیشترررررررر شاکر باشم...

گااااااهی لازمه بجای نرمش در کلام با کسی که در استیصاله باید سخت و جدی بود...‌

خدایاااا شکرت....

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۲/۰۱/۰۹
فرزند آدم

نظرات  (۵)

راستش من موافق نیستم باهات ... نیازی به این همه جدیت نبود، شما توی شرایطی هستی که انکار احساساتت راهکار نیست...

پاسخ:
من فوق العاده حساسم...
و واقعا تاب نمیارم شرایط موجود رو...
اصلا با وجودم هیچکدوم از کارهام و شرایطم همخوانی ندارن..
و من دائما توی این حدودا دوماه رنج عمیق داشتم...
ازونحایی ک کلا از بی برنامگی بیزارم و همیشه ب اینده و احتمالات فکر میکنم..
فکر کردن ب یک روز بعد هم برام وحشتناک و طاقت فرسا بود...چ رسد ب دوسال پیش بینی بعضی دکترا...و ...بلاتکلیفی..
نمیگم الان آرومم و رنجی نیست..
نمیگم اشکم خشک شد..
ولی انگار مطمئنم ک میشد خیلیییی سخت تر باشه اوضاع و نیست....
بعبارتی شرایط ک تغییر نمیکنه ....تو نگاهتو تغییر بده...
شاید چون شما منو از نزدیک نمیشناسید خیلی متوجه نشید...توی چتد روز فقط چندساعت خوابیدن کلا بجای چند وعده یک وعده ب زور خوردن درحد چند لقمه و...البته سیستم بدنمه دست خودم نیست...
ذوب شدن ب معنای کامل قضیه....بی رمق شدن...
همیشه هم باهاش بحث داشتم ک تو درکم نمیکنی..
ک تو متوجه نمیشی...
ولی این بار بعد از یک ساعت اشک و مکالمه اولین بار بود ک بعدش نگفتم تو درک نمیکنی...گفتم چیزی ندارم برای گفتن...
اولش واقعا حوصله بحث باهاش رو نداشتم ولی بعدش توی خلوت خودم ب این نتیجه رسیدم ک تاحدی درست میگه این روزا ک داره میگذره با اشک من یا با زجر من ک بهتر نمیشه اوضاع...
من ک بلد نیستم غصه نخورم....
ولی بقول اون عزیز باید قوی باشم ک بتونم از پس این کارا بربیام...هرچند بازم برا افطار نیمه شبی ک با سحر یکی شد سفره ننداختم....
ولی انگار پذیرفتم درونم ک این شرایط پیش امده قابل تغییر نیست با هیچ چیزی...
دو سه تا از دوستان هستن ک همیشه برام غیرقابل هضم بودن...اینهمخ زمختی و سختی رو توی رفتارشون بر بی احساسی و قساوتی میدونستم ک روح زنانه شونو کشته و مردانه و از نطر من با خشونت سعی میکنن راحت تر زندگی کنن...

ولی واقعااا دیروز حس کردم ک اونم بغض کرد از حجم رنج من ولی ب روی خودش نیاورد...و حس کردم فقط شیوه مقابله شون با مشکلات با من و دیگران متفاوته...

سلام عزیزم، با نظرتون در خط آخر کاملا موافقم، با اینکه بسیار آدم حساسی هستم و کوچکترین بازخوردها که منو ناراحت میکنه ممکنه تا مدتها در خلوت خودم ریز ریز اشک بریزم اما چون بزرگتر هستم همیشه مورد مشورت قرار میگیرم و هر چی مشکل برای بقیه پیش میاد اولین گزینه هستم که به من زنگ میزنن کلی درددل میکنن و راهکار میخوان، خلاصه اینکه مجبورم اون شکوفه حساس رو تو پستوی قلبم حبس کنم و با موارد مطرح شدشون جدی و واقع گرایانه روبرو بشم تا بتونم احساساتشونو متعادل کنم و راهکار مناسبی فراخور احوالات خانوادگیشون پیشنهاد کنم، خیلی سخته اما خدا کمک میکنه، خیلی انرژی میگیره اما خدا هست و توانشو میده انشااله، 

 

در آخر اینکه افراد امثال ما حساس باید سعی کنن بخاطر بقیه هم که شده رو پا باشن و برای این منظور لازمه به قدر کفایت روحو جسمشونو بخورانند فلذا برای روحتان آرامش تهیه کنید زیاد حمام کنید و قرآن را مثل ترانه در خانه بگذارید فقط بخواند، آدامس بجوید و بادش کنید و بترکانید یا هر کاری که دوست دارید :)) تا بتوانید خواب آرامی حتی شده نیم ساعت داشته باشید

برای جسمتان فکر اساسی کنید که بی رمقی خودش روح را دو صد چندان می آزارد، مانند ویاردارها فکر کنید هر چی دلتان خواست بپزید و میل کنید حتی با زبون روزه به خوراکی ها فکر کنید، کم کم برای چیدن سفره رنگین فقط برای خودتان ترغیب خواهید شد این را به شما قول صدرصد میدهم :)) امتحان شده 

 

براتون یک دل سیر خواب در رویای شیرین آرزومندم :)))

پاسخ:
سلام...ممنونم...
اما حیفم اومد ک دعاتون ب ی خواب خلاصه شد..
کاش عمیقتر و وسیعتر بود ...
اما هرچه از دوست رسد نیکوست...
بازم ممنونم...

فرزندم میدونی که یه دل سیر بخوابی و رویای شیرین ببینی آخر یعنی چه؟! :)) 

اون رویای شیرین میتونه تو باشی و دستای خدا که تو دستات گره شده و هعی به روت لبخند میزنه میگه اینم باشه دیگه چی؟!!! 

بازم کمه :)))

پاسخ:
اشک....
بغض...

ای جانم قوربون اون دونه دونه اشکهات آبجی جونم، اینارو گفتم بدونی چقدر دعای بزرگی برات داشتم :)) حالا لبخند بزن دیگه🥰😘😘😘

هرکی هست قدرش و بدونید. دلسوزانه‌ترین رفتار تو این وضعِ شما رو ایشون کرده. 

پاسخ:
بله...ب همین دلیل نوشتم مکالمه رو...برای خودم دریچه ی نویی بود...خودم ک میگم یعنی فوق العاده ضعیف در هرچیز...
درسته ک حال دلم روبراه نیست ولی واقعااا کمکم کرد...یک ساعت اشک ریختنمو تحمل کرد و در نهایت صبرش کمکم کرد...
خیلییی جالبه و عجیب ک ایشون چندباری ک حال روحی بدمو دیده بود برای اینکه منو ب خود بیاره با اینکه ضد نظام و رهبری هستن برگشتن ب من گفتن خجالت بکش انقد ناله میکنی...با اینکه واقعااااا دردم درد بود...لوس بازی نبود...و بعد در ادامه گفتن ببین رهبرتو با اینکه همه ی دنیا جلوش وایسادن چقدر محکمه و امیدوار....
اون موقع بود ک خجالت کشیدم...بقول دزیره ی عزیزم انگار* سرباز *خوبی نبودم و مایه سرافکندگی فرمانده م بودم....
هرچند لطف  و توجه و دعای خیر  دزیره ی عزیز و ام یحیای عزیز و شما و سایرین و  ابراز همدردی هم واقعا در جای خودش برام ارزشمند بود و بلاشک لازمش داشتم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی