دلم گرفته بود..
زنگ زدم بهش گفتم وقت داری حرف بزنیم گفت آره...
اونقد گریه م گرفته بود که نتونستم حرف بزنم...
قطع کردم...
چند دقه بعد دوباره تماس گرفتم...
شروع کردم باهاش صحبت کردن...
منو تموم حالاتمو خوب میشناخت..
شروع کرد به حرف زدنای جدی..
و ساده انگاری کردن کارهام....
نه که بی ارزش کنه کارهامو ها....نه ..فقط میگفت تو الان بعد از اینهمه مدت باید عادت کرده باشی..میگفت مگه چیکار میکنی..میشمردم...میگفت اینا که خب زیاد نیست..کدومش اذیتت میکنه میگفتم فلان...میگفت به بزرگتراش فکر کن...به ثوابش ...به اینکه برای خدا داری انجام میدی.. میگفت توی بهترین فرصت و شرایطی ازش بهره مند شو....
بهش گفتم اما دیگه نمیتونم....خندید..درحالیکه من اشک میریختم و حس استیصال داشتم...
بازم جدی ادامه داد که خب باید به خودت برسی سحری و افطار و..میدونست اولین چیزی که توی حالات روحی بدم رقم میخوره...غذا نخوردنه و بی اشتهایی...پرسید افطاری درست کردی؟؟؟گفتم اره...گفت قشنگ سفره بنداز ..غذا بخور که جون داشته باشی واسه کارات و برای اینهمه اشک ریختن هم مایعات زیاد بخور....
گفتم برای کی برای خودم تنهایی؟؟؟؟؟؟؟و بااااز گریه کردم...
و باز خندید و گفت خب آره منم ی سفره کامل تدارک میبینم فقط برای خودم...
و دعای سفره مو میخونم...
میدونستم... راست میگفت..
اولش ازینکه همدلی نکرد باهام ناراحت شدم ازش...
ولی هرچی از ظهر تاحالا به حرفاش فکر میکنم میبینم راست میگفت...
و من بااااید کمترررررر گلایه کنم...
باید بیشترررررررر شاکر باشم...
گااااااهی لازمه بجای نرمش در کلام با کسی که در استیصاله باید سخت و جدی بود...
خدایاااا شکرت....
راستش من موافق نیستم باهات ... نیازی به این همه جدیت نبود، شما توی شرایطی هستی که انکار احساساتت راهکار نیست...