یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام ب همگی..

طاعات قبول و عیدتون مبارک...

دلتون شاد و زندگیتون پر از کرامات کریم اهلبیت علیه السلام ان شاءالله

پنجشنبه ست و عید ،هدیه کنیم به روح جمیع درگذشتگان صلوات و فاتحه ای را...اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم....

 

اللهم اشف کل مریض بحق بیمار کربلا...

اللهم عجل لولیک الفرج بحق کریم اهل بیت علیه السلام...

 

بعدا نوشت؛ این پست رو اولش پاک نکردم فقط پیش نویس کردم ک نظراتش رو برا خودم محفوظ داشته باشم...

بعد متوجه شدم ک خب اگ بمونه خوبیش اینه ک شاااید ی روزی ب درد ی رهگذر دگ ای هم بخوره اون نظرا...فلذا دوباره برگردوندمش...

 

یه چیز دگ اینکه  دیروز دوتا کلاسم تعطیل بود..کسی نیومده بود .یکیشونم دو نفر اومده بودن و براشون درباره کنکور حرف زدم..

یکی شونم ک خیلیاشون بودن براشون متناسب با رشته م بحث اقتصادیو مطرح کردم و ب زبون ساده گفتم ک ما رشد داشتیم و براشون اینو جا انداختم ک قیاس مع الفارق نباید انجام بشه وقتی میگی زمان شاه مادربزرگم میگه پیاز فلان قیمت تو باید بدونی کالای لوکس و ضروری اون وقتا چی بوده و....شاخص قیمت اون نسبت ب الان چ فرقی کرده و...

حتما دگ همه تون میدونید از چ مجرایی طرح موضوع کردم...

یکی از بچه ها گفت وااای خانم سرم درد گرفت...فکر کردم از پیچیدگی بحثه...بعد گفت باورم نمیشه...گفتم بلهههه....و درباره مرحله ی اول مقابله با جنگ نرم حرف زدم ک پذیرشش هست...گفتم شما یکی روتون اسلحله بکشه اولین کاری ک میکنید اینه ک دنبال دفاع و سپر میگردین و....

چون مقابله و جنگ و عناد اونو میبینید ...

تا قبول نداشته باشی جنگ جدید شکلش فرق داره و باز دشمنی و عناد هست و تو هدف هستی،گارد نمیگیری دنبال سپر و دفاع نمیگردی و...

بعد هم گفتم ی خصلتی ک ما ایرانیا رو ب اون میشناسن چیه ک ربطی ب انقلاب و دین و هیچی هم ندین مثلا بگید ک زمان شاه و قبل از اون و قدمت ایران باستان هم موید این باشه ...بچه ها فکر کردن کسی چیزی بذهنش نرسید...

منم اون لحظه مهمان نوازی رو مطرح کردم...

گفتم خب ببینیم توی جنگ نرم ک باورهای ما رو تغییر میدن با این ویژگی تمدنی ماها چیکار کردن....

بچه ها گفتن دگ کسی نمیتونه مهمونی بده چون گرونیه و...

یکی دگ گفت چشم و هم چشمی...

یکی دگ گفت اگ بیان با همون ی غدا راضی باشن از خدامونه و...

 

گفتم ببین اول میاد مث سالها پیش  ما رو درگیر تجمل میکنه...

چجوری ...سفره ارایی و میز مزه و....

خب اینا کالای لوکس بودن...بخاطر همون چشم و هم چشمی و...شدن چی ؟کالای ضروری(غیرواقعی) ...خب تو یکی از باورهاتو داری کم کم از دست میدی بعدشم دلیلشو میذاری چی؟؟؟؟میگی مسائل اقتصادی....میگی ناکارامدی نظام و...(البته ناکارامدی نطام اون موقع ب عقل ناقصم نرسید)

یا اینکه گفتم قبلنا طرف لباس بچه بزرگترو برا بچه بعدی استفاده میکرد ...زشتم نبود..الان ی مهمونی میپوشه میگه تکراریه....زشته..

و بعد گفتم خب ما سال چندم شمسی هستیم گفتن ۱۴۰۲ گفتم من ۳۵ ساله بچه بودم ک با اعضای درجه یک بیرون ک میرفتیم پارکی جایی هرکس قابلمه غذاشو میاورد بی هیچ تکلفی....گفتم نکته شو دقت کن ۱۴۰۰ سال و قبلش ی طرف ببین در عرض حدود ۳۰ سال این هجمه ی دشمن چیکار کرد با باورهامون...نمیتونیم بگیم ک اونهمهههه ایرانی قبلنا اشتباه فکر میکردن الانا فقط دادن درست میگن....

و همه تایید کردن ...

و واااای...

تاااازه این ی مثاله

بعدش یکی از بچه ها گفت خانم ینی میگید نمیشه ماها قیمت فلان چیزو با فلان کشور هم مقایسه کنیم...گفتم چرا میشه...فقط باید معیارها رو یکسان کنی...

 

ینی کالاهای ضروری و شاخص قیمت اونا و ...همه ش ب درصد تبدیل میشه و قابل قیاس...

خلاصه ک این همون گرافیکایی بودن ک گفته بودم....متناسب با بحث درس پیچوندمشون اینوری و خببببب احساس کردم حداقل برای چنتایی شون جالب بود ازین منظر نگاه کردن...

 

ببخشید فک کنم ی جاهایی رو بهم ریخته نوشتم...

چون چشام ب زور بازه...

 

سلام به همگی...

الهی که عاقبتتون بخیر باشه...

طاعاتتون قبول حق و مشمول دعای خیر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف...

برای سوالم لازمه ی ریزه فضای کلی مدرسه و کلاسامو توضیح بدم...

به گمانم همه دیگه میدونن من معلمم.هنرستان تدریس میکنم...پابه یازدهم و دوازدهم...

خب توی شهر کوچیک ما تنها هنرستانی که هست و رشته حسابداری داره همینه...

اولا که اغلب بچه ها بلحاظ مالی سطحشون پایینه..

دو اینکه اغلب با معضلاتی مثل پدر معتاد یا طلاق والدین یا....روبرو هستن..

سه اینکه گیر کار اغلب خود والدین هستن و بعد رهاشدگی عمیق بچه ها...

چهار توی هر کلاس شاید یک نفر نمازخون پیداشه...

پنج بجز یکی از کلاسام ک درس عمومی بچه های گرافیکه چنتا کلاس دیگه م میتونم بگم حداقل مطرود نیستم باتوجه به پوشش و...اون گرفیکام داستان داره که مربوط به ماجرای اخیره و کلااا همون قشر ثروتمندی که به خودشونم گعتم شماها به حرفای من گوش نمیدین چادرمو گرفتمو بهشون نشون دادم که شماها به پوشش من و عقاید من گارد عقلانی گرفتین و همه چیزو براساس اون گارد میبینید و میشنوید و....خب این کلاسو فاکتور بگیرید...

بقبه منو باهمین پوشش نه تنها پذیرفتن بلکه بعضا در کلام و پیام و..میگن دوسم دارن...

سعی میکنم درس رو جدی بدم و کلا کلاسم یکنواخت و قابل پیش بینی نیست...

دررابطه با مضرات ازادی پوشش و روابط باهاشون که حرف میزنم میگن راست میگی خانوم ولی تهش اینه که برمیگردن خونه هاشون و دوباده رگبار رسانه های سمی...

حالا بریم سراغ سوالم...

پارسال امتحان سختی داشتن...ماه رمضونم بود اومدم برای تشویق اون ی نفر که روزه بود و البته زرنگم بود نمره مازاد تشویقی گذاشتم..

 

جلسه بعدش چندنفری روزه گرفتن به امید نمره...

میدونم این راهکار نیست...اما خب من له عقل ناقصم این اومد...

 

اینکه بنظرتون راهکاری هست که باتوجه به محدودیت شرایط خودمم و اوضاع فعلی و پیش بینی شده ی جامعه بتونم انجام بدم در قالب یک معلم.

چون عملااا من یکی خونه نشین شدم و روابطم تقریبا صفر شده...

 

سلام خدمت همه بزرگواران.

طاعات و عباداتتون مقبول حق باشه.

ان شاء الله که مارو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید...

و الهی بحق این ایام مبارک دعاهای خیر خوبان عالم در حق همه تون براورده شه به بهترین وجه ممکن...

 

حدودا دوماهه که روی سیم کارت ایرانسلم مدام در ساعات مختلف شبانه روز و با کد کشورهای مختلف و شماره های مختلف تماس گرفته میشه...

 

ازونجایی که دخترعمویی دارم که چندسالی هست ازش بی اطلاعیم و کالیفرنیا بود و همزمان شده بود با روزایی که پدرم درگیر بیمارستان شدن..اولین بار تصورم این بود که ایشونه...

حتی توی یک فرصت با اون شماره تماس گرفتم که اهنگ پیشوازش *الله اکبر *بود....و خب چون رومینگ میشد خودبخود همه ی شارژم رفت...

 مشهد که بودم این تماسا بیشتر شد...

و شاید تا حالا حدود۳۰-۲۵ بار در روزها و زمانهای مختلف و شماره های متفاوت باهام تماس گرفته شده...

کسی میدونه داستان چیه؟؟؟؟

ضمن اینکه نه فیلترشکن دارم.نه اینستا.نه تلگرام...

و بعد از فیلترینک نه واتس اپ

 

پاشدم برم سراغ بابا...

گوشیو دست گرفتم که از گیجی خوابم کم شه...

ایتا رو باز کردم..

گروه دوستداران شهدا که هرروز عکس و خاطره ای از شهدای اون روز شهرمون یا جاهای دیگه داره میذاره و هدیه ش یه صلواته(اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)

یهو چشمم خورد...


اولین شهید سال 1402 
▪️«اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعـُـــون»▪️

 *شهید میلاد حیدری* در حمله جنایتکارانه سحرگاه امروز رژیم صهیونیستی به حومه دمشق به شهادت رسیده است.

 

از مطلب قبلی خودم خجالت زده شدم...

تو دلم گفتم خدایا منو ببخش ....غلط کردم...

این که چیزی نیست....

برای تو باید از جون هم بگذره ادم...خواب و کار و زندگی و...که چیزی نیست....

حالا تو برای ما این جوری خواستی باشه قبول...ولی حداقل این ایمان ضعیف رو یه کاری کن....

همه ی ضعفام در مقابل ضعف ایمانم ناچیزن...

کمکم کن ایمانم تقویت شه...

خدایا بی مدد تو هیچ راهی به تو نخواهد بود...

ببخش خدایا که همچنان ناله میکنم از امتحانات ساده ت...

حال دلم این روزها روبراه نیست...و حوصله ای نیست...از حرم چند جلد کتابی که چشمم را گرفت خریدم...از نسخه های چاپی لذت میبرم...

هرچند انصافا گران شده بود خیلیییییی...فقط یک کلیله و دمنه برای خواهرزاده ام خریدم ۸۲ تومن...انهم ن کامل...

ولی این کتاب هم کوچک بود هم عنوانش مرا جذب کرد و بی اندازه ارزان قیمتتتتتتت باورم نمیشد....البته بخاطر قیمت برنداشتمااااا سو تفاهم نشه ی وقت...

امروز گرفتم دستم....

واقعاااااا دوسش دارم....و باور دارم عباراتشو...

خوشحالم ک خریدمش...البته چنتای دگ هم خریدم ولی این چون از همه کوچولو موچولو تر بود شروع کردم...

برای رهایی از فکرهای این روزهام کمکه...

زنگ زدم بهش گفتم وقت داری حرف بزنیم گفت آره...

اونقد گریه م گرفته بود که نتونستم حرف بزنم...

قطع کردم...

چند دقه بعد دوباره تماس گرفتم...

شروع کردم باهاش صحبت کردن...

منو تموم حالاتمو خوب میشناخت..

شروع کرد به حرف زدنای جدی..

و ساده انگاری کردن کارهام....

نه که بی ارزش کنه کارهامو ها....نه ..فقط میگفت تو الان بعد از اینهمه مدت باید عادت کرده باشی..میگفت مگه چیکار میکنی..میشمردم...میگفت اینا که خب زیاد نیست..کدومش اذیتت میکنه میگفتم فلان...میگفت به بزرگتراش فکر کن...به ثوابش ...به اینکه برای خدا داری انجام میدی.. میگفت توی بهترین فرصت و شرایطی ازش بهره مند شو....

بهش گفتم اما دیگه نمیتونم....خندید..درحالیکه من اشک میریختم و حس استیصال داشتم...

بازم جدی ادامه داد که خب باید به خودت برسی سحری و افطار و..میدونست اولین چیزی که توی حالات روحی بدم رقم میخوره...غذا نخوردنه و بی اشتهایی...پرسید افطاری درست کردی؟؟؟گفتم اره...گفت قشنگ سفره بنداز ..غذا بخور که جون داشته باشی واسه کارات و برای اینهمه اشک ریختن هم مایعات زیاد بخور....

گفتم برای کی برای خودم تنهایی؟؟؟؟؟؟؟و بااااز گریه کردم...

و باز خندید و گفت خب آره منم ی سفره کامل تدارک میبینم فقط برای خودم...

و دعای سفره مو میخونم...

میدونستم... راست میگفت..

اولش ازینکه همدلی نکرد باهام ناراحت شدم ازش...

ولی هرچی از ظهر تاحالا به حرفاش فکر میکنم میبینم راست میگفت...

و من بااااید کمترررررر گلایه کنم...

باید بیشترررررررر شاکر باشم...

گااااااهی لازمه بجای نرمش در کلام با کسی که در استیصاله باید سخت و جدی بود...‌

خدایاااا شکرت....

از دیروز حال بدی داشتم با هیچی خوب نمیشد....ی حس بد حالت تهوع ناشی از سردرد و چشم درد عمیق...بعد از یک روز تحمل اومدم اینجا از بزرگواران پرسیدم و قاعدتا توی اون ساعتها هیشکی نمیومد بخونه حتی اگر بلد بود درمان رو....

اومدم یه سر ببینم کسی راهکاری داشته واسم که حالم خوب شه یا نه...

دیدم خبری نیست...

رفتم کتاب استاد صفایی حائری رو گرفتم دستم(چشم های بسته چشمه های کور)

بازم تغییری نبود..

دوباره چک کردم ببینم کسی راهکار نداده؟؟

بار اول ستاره ی روشن سخنرانی استاد طاهرزاده بود گوش دادم ولی باز حالم همون بود و بلکه بدتر...

بار دوم ستاره ی روشن ،هشدار برای کبرا ۱۱ بود...

خوندم خداییش باهاش ذوق کردم..انقد ک یادم رفت حال بدمو...

نمیگم کاملا معجزه کرد...ولی واقعاا قابل تحمل شده حالم اونقدری ک بتونم کارامو کنم ی سری شو....‌اونقدری که مطلب قبلی رو که راهکار خواستم پاک کردم...

خدا خیرتون بده و به زندگی هاتون برکت بسیار بده...و سلامتی و تندرستی ضمیمه زندگیتون باشه....

 

همیشه حرم ک میرفتم دوس نداشتم کسی رو هل بدم..برا همینم نمیرفتم سمت ضریح..از عقبتر سلام میدادم...

الان بعد از سالها خب یادگرفتن ک صف ببندن و ...

رفتم توی صف...

بار اولم بود...

دیدم من روسیاه چی دارم..با چ رویی برم جلو قدم بردارم....

 

نیابتا عرض ارادت کردم....

گستاخی بود اما زیارت رو ب نیابت از امام زمان رفتم...

قدم برداشتم گفتم قدمهای من بی اعتبارن و آلوده....

اما دگ پای من واسطه ست...آلودگیاشو نبینید...

رفتم دستای آلوده ی من روسیاه ب ضریح ک خورد خجالت کشیدم...

تو دلم یهو ی چیزی اومد ک اشکام روون شد...

گفتم امام غریبم برای غربتت همین بس ک منِ سراپا خطا و بدی اومدم زیارتت...

برای غربت مادرتون همین بس ک چادر روی سرم پنهون میکنه همه ی بدیهامو....

همه ب اعتبار چادرم برام احترام قائلن....

و سوختم ازین حجم غربت آل الله ....

ی لحظه هایی بود نمیدونستم چی بگم یا چی بخوام لال و مبهوت زل میزدم ب گنبد....

اون روزی ک از نماز صبح رفتم ک ظهر برای اولین بار حضرت آقا جانمونو ببینم و نشد....

وقتی دیدم همه دارن نامه میدن....

اومدم هرچی بگم دیدم در مقابل این عظمت هیچی نیست....

دیدم گستاخانه ست هر حرفی....

نوشتم دلتنگم ....

و چقدددددددر این دلتنگی عمیقه.....

 

فرداش رفتم رواق امام خمینی ره...

از خادم پرسیدم حضرت آقا کجا بودن حین سخنرانی...گفتن اینجا...دلم خوش بود ب جابی ک نفس کشیدن ایشون....

 

التیام دردهامون....

امام زمان...شما از همه غریبترید....ببخش ما رو ک درنهایت شما رو برای خودمون میخوایم.....

این باب الله الذی منه یوتی....

 

 

من که کاری نکردم تاحالا برای شما حداقل این فیلم رو نشر بدم...شااااید یکی ازین بامعرفتایی که میبینن کاری کنن...

 

الهی فقط تو میدونی حالمونو...

میخورم حرفامو ب امید اینکه تو تسلایی بدی....

ک کمتر زبون ب گفتن سختی ها باز کنم..

ک بیشتر منتظر فرج و گشایش باشم...

 

نظری به کار من کن که زدست رفت کارم

به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم...