داشتم ی سخنرانی گوش میدادم یهو ی مطلبی اومد ب ذهنم گفتم بد نیست نوشتنش...
دیدین وقتی بچه بودیم وقتی توی ی جمع زیادی قرار میگرفتیم ازون پایین هیچی نمیدیدیم برا همین ناراحت بودیم....وقتی پدرمون مارو بلند میکرد و میذاشت رو شونه هاش احساس قدرت و بزرگی بهمون دست میداد...و انگار ی فهم جدیدی داشتیم از جایی ک بودیم...احساس میکردیم ما از پدر هم بزرگتر شدبم...
اصلا متوجه نبودیم ک خودشون خواستن ک ما بلند تر شیم ..
داستان ماها توی دنیا اینجوریه البته فک کنم...
وقتی حقیریم وقتی کوچیکیم وقتی دایره ی دیدمون کوتاه و کمه...وقتییییی غرق دنیاییم دنیا برامون مثل اون پایینه فهمش انگار فقط دشواریه ..گم شدنه لای اونهمه شلوغیه....انگار همه مدام ندید میگیرنت...مدام لگد مبخوری...
اما کافی ک بزرگ شیم ...وسعت پیدا کنیم...دگ هدف روشنه..راه معلومه...گم شدنی در کار نیست...دگ آزاردهنده نیست...
خدایا ما رو با قدرتت وسعت بده....
فکرمونو...جهانمون رو...
خدایا ما رو هم ببر بالا ازین پایین خسته و کلافه ایم...خدایا دلتنگ دیدنیم...دیدنایی ک حقیقت ماجراست ن اون شلوغیایی غیرقابل درک برای دنیای کوچیک فهم و ذهن ما