اونایی که قبلاً به من رو میخوندن میدونن که به خاطر شرایطی که پیش آمده بود پدرم رو آوردیم تهران و بعد از اون قم ...
من تنهای تنهام با پدرم دور از وطن ..خسته ..رنجور.. دل شکسته... بلاتکلیف و ناامید حتی گاهی...
دیشب یه حرف تمام من رو فرو ریخت جوری که زنگ زدم به دوستم و یکی دو ساعتی رو با گریه و بیتابی اونقدر حرف زدم تا کمی آروم بشم که اگر نبود چه بسا قلبم یاری نمیکرد ادامه زندگی رو. ...چنان بلایی به سرم آورد که نزدیک بود قلبم کاملاً از کار بایسته چند روزی هست که فشارهای زیاد درد زیادی رو به قلبم وارد کرده و این درد سوای از درد روحمه و فقط کالبد قلبم رو دارم میگم..
اما هدفم از نوشتن این مطلب این نبود که درد دل کنم ....
فقط اومدم خواهش کنم که وقتی با هر کسی حرف میزنید گر نمیتونید خودتون رو توی موقعیت اون شخص قرار بدید... اگر نمیتونید اون آدم رو درک کنید....ا گر نمیتونید باری از روی دوشش بردارید ....
حداقل اون رو با حرفهاتون زجر ندین ...حداقل درد روی دردهاش نذارین ...اتفاقی که افتاد برای من این بود که یه آشنا زنگ میزنه... بدون اینکه درک کنه که من توی این غربتم و چه فشارهای زیادی رو دارم تحمل میکنم ...میگه که من برای مادر و پدر و مادربزرگم که مرحوم شدن فلان خواب رو دیدم و الان برای پدر شما دیدم... به نظر میاد توضیح حالم....بی تاابی و بیقراریهای قلبم از روز روشنتر باشه و نیازی به تعبیر و تفسیر نداشته باشه ...اما عاجزانه التماس میکنم ....کمی فقط کمی مراقب حرفهامون باشیم......
+ بعدا نوشت:
امروز بابا حالش بد شده بود...مدرسه م داشت دیر میشد..مضطرب رفتم و ...وقتی که سر کلاس درس بنگاهی زنگ زد بی تابانه منتظر شدم زنگ خونه بخوره و برم بیینم بابا چی شده....
وقتی از پشت پنجره ی حیاط دیدمش آروووووووم شدم...
خداباااااااا شکرت...
از بعضیا این روزا خیلییییییی متنفرممممم