یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

تنها اتوبوسی رو که هرروز سر ساعت باهاش میرسیدم قم از بس نامردی کرد منم قیدشو زدم عمدا اسنپ گرفتم عین هرروز که برسم پای ماشینش...

دید منو...دیدمش...با وجود استیصالم توکل کردم به خدا رو رفتم سواریهای شخصی رو سوار شدم...ساعت ۴ و خرده ای...

 

اضطراب پر نشدنش به موقع...

اضطراب هزینه ی ترددم که ماه پیش از حقوقمم بیشتر شد...

امااااااا می ارزید به نظرم که بهش بفهمونم چقدددددد نامردیه یه خانم رو بخاطر نمازش وادار نکنی به انتخاب و رهاش کنی....

 

دیروز بعد از یک ماه تردد باهاش...

عوارضی قم وایساد واسه نماز چون مقصد خودش قم نیست..گفت تو پیاده نشو میبرمت ۷۲ تن...گفتم قضا میشه اونجا برسیم....گفت پس رفتی واسه نماز من دیگه ۷۲ تن نمیبرمت..

و واقعاااااا رهام کرد عوارضی قم توی خلوتی جاده...دم طلوع افتاب...

 

 

الان از کنارش رد شد اون ماشینی که سوار شدم...وایساده واسه نماز....

و نااااااامررررررردددددددییییییی کررررررددددد

 

 

الان ماشینی که گرفتم از کنارش عب

 

انتقالی ....

تهران انتقالی رو بسته بود...ناچارا انتقالی به قم رو گزینه ی مناسبی دیدیم...

ساختار منازل قم اینجوریه که چون اغلب زیرزمین دارن همکف هم بالاتر از سطح زمینه و لذا از ۴.۵ تا پله میخوره تااااا ۷.۸ تا...

اغلبشون تهویه ی مناسب و امکان ایزوله شدن بابا رو ندارن...

 

حدود یک ماه و نیمه حالم بهم میخوره از نگاه های بد....حرفهای بو دار....

از اینکه مرد(!!!!)های نامرد بنگاهی تو رو تنها میبینن و....

خدایااااااااا بحق حضرت معصومه سلام الله علیها‌....ازین دربدری نجاتم بده....

 

 

 

میترسم ازین کم اوردنا....میترسم خدایااااا هوامو داشته باش....

جایی که هستم از تلویزیون و....محرومم...اخبار در حد کانالهایی که عضوم اگه برسم بخونم..

داشتم فکر میکردم یه زمانی برای سوریه و لبنان و... انگار اتیش به جونم افتاده بود آروم و قرار نداشتم...پیگیر اخبار و در حد دسترسی هام دنبال اینکه برم بعنوان کمک اشپز یا هرچیییییییی اصلا دوختن و شستن لباس رزمنده ها و...

 

اما حالا تبدیل شدم به یه موجود بی خاصیت....که فقط درگیر زندگی شخصی شه...

همش یا توی راهم یا پیش بابا.....

با خودم فکر کردم اگر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهورشون محقق شه....من کجای این پازلم؟؟؟

منی که حتی خبرها رو با تاخیر میشنوم....در کرختی و روزمرگی نه...روز-مرگی اسیرم....

 

 

چقددددددر بهوووونههههه....چقدددددر بدرد نخور بودن.....

چقددددددددددرررررر اخهههه...

امام زمان ببخش منوووووووو

بابت موفقیت اخیر فلسطین به همههههه تبریک عرض میکنم...

 

 

خبرا رو دیدم...

رفتم مدرسه...

یکی از همکارا یه جعبه شیرینی اورده بود گفت به این مناسبته...

 

 

از خودم بدم اومد...

انقددددددد درگیر مسائل زندگی م شدم که اصلا انگار کرخت شدم به هرچیزی....

 

 

مثل قدیما ذوق نمیکنم متاسفانه....

 

حس میکنم مثل سنگ شدم...

 

انگار برای دوام اوردن تا الان هربار بخشی از خودم رو بی حس کردم...

 

 

مثل داروی بیهوشی یا مسکن های قوی که مانع از درک درد و...میشن در ادم..

 

با این تفاوت که من از خودِ بی تفاوت و کرختم بیزارم....

بزرگواری اینو برام فرستادن توی خصوصی...دوست داشتم دیگرانم ببینن..

خانم یا آقای ناشناس ازتون ممنونم...

 

آیا شما گمان می‌کنید امامِ حیّ و حاضر شما، از حال شما مطلع نیست؟ شما خیال می‌کنید او نمی‌داند شما در چه حالی هستید؟» [کلیک کنید و فیلم رو ببینید]

احساس ضعف شدید روحی،قلبی،ایمانی و جسمی دارم.‌...

 

دعام کنید...

به زووووور راضی که نه...یه جورایی مجبور میکنی یکی بیاد پیش بابا تا سه روزه بری و برگردی...

بری برای تجدید قوایی که از دست دادی..‌بری برای سبکی...برای شفای قلبت...روحت که سنگین و زمین گیر شده و....

اولش گذر زیارتی میگیری...

اما دستت نمیرسه..

بعدش میگی گذرتو برات پست کنن ویژه...یک روزه...

دو روز میشه و نمیرسه دستت...

میری بلیط بگیری نیست..

چنددددد روز هیچییییی نیست..‌.

یهو پیدا میکنی ...

یهو ثبت میکتی اطلاعاتتو.‌.

یهو میبینی میگه فقط اطلاعات گذرنامه برای سفر خارجی باید پر شه با کد ملی نمیشه....

یهوووو

نصفه شبی زنگ میزنی شاید قبل از ارسال اونا از گذرت عکس گرفته باشن...و برات بخونن کد گذرتو...

بااااز میبینی خبری نیست..جواب نمیدن...

و بلیط...پَر....

و بغضی که سنگینی میکنه روی دلت و میدونی دلیل ِ این جور نشدنا رو‌....

از بس خراب کردی...

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود ...

شاعر: محمدمهدی سیار

 

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود ...
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ  بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه ی کنعان دروغ بود

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش
بر جان باغ داغ زمستان دروغ بود ...

صدای دسته ی عزا میومد...از پیش بابا که اومدم طاقت نیاوردم..لباس پوشیدمو رفتم..دسته مال شهرک بود...نمیدونستم حتی از کجا به کجا میخواد بره یا الان کجاست...

یه خانمه رو دیدم بهم گفت مسیر فلان جاست...

توی شهرک دور زدن...

چنتا چیز دلمو زد...

یکی اینکه خانمها اکثرا درحال صحبت بودن و گویی راهپیمایی بود...

حتی اونم نبود...همراهی با مداح نداشتن..و غالبا سینه زنی رو هم همراهی نمیکردن...

 

یکی اینکه انتخاب مداح جالب نبود...

 

رسیدیم به میدون...

یهو یه دسته زنجیرزنی بود که کلا آدماش خیلی خاص بودن...و صدای بلندگوشون انقددددر زیاد بود که نمیشد دسته ی خودمونو پی بگیریم...

برای همینم همه ی خانوما که از بلندگوی دسته ی ما فاصله داشتن برگشتن رو به اون دسته...

 

حالا اون دسته با کمال بهت زدگی پرچمدارش..

دوتا دختر خانوم تیشرت و شلوار خداییش گشاد (چرا من اینجا بلد نیستم ایموجی بذارم توی بیان...)ولی شال شل و ول و با ارایششششش.....

ازین پرچما که توی راهپیماییا یکی یه طرفشو میگیره یکی اونطرفو...جلوی اون گروه خاص حرکت میکنن......

ولی سنگیییییین بودن چوبها و پارچه ش و بزررررررگ..اینو از حالت خستگی و هی زور زدن دخترا میشد فهمید....

همه نگاه میکردن...

و نگاه...و نگاااااه...

و عکاس هیاتشون  مداااااااام عکس پشت عکس از دخترا و دسته ی صرفااااا زنجیرزنی آقایون...

خادم خانمهای دسته ی ما که بعدا فهمیدم خادم بودن.. رفتن عکس گرفتن و فقط تیکه انداختن به اونا جلوی ما....که اهل بیت اگه میدونستن دخترا میخوان بشن علمدار نمیرفتن و...

هرچی نگاه کردم نمیفهمیدم میوندار دسته کیه...

هیشکی نبود...

یه اقایی که بنظر برای حفظ نظم دسته ی ما بود رو بهش گفتم که بره پیدا کنه و بگه...گفت اون اقاهه مسئول دسته شونه....خودشم حاصر نشد بگه...البته نمیتونست پست ش رو ترک کنه بنظر....

خیلییییی خوب تشخیص داد خداییش...

درحال چرخیدنِ دسته از میدون به خیابون کناری.....رفتم وسط دسته ی اونا به اقاهه اشاره دادم که بیان پیاده رو و گفتم میشه تشریف بیارید اینطرف چند لحظه وقتتونو بگیرم...

یه اقای خیلیییییییییی موجه...عرق ریزان و زنجیر بدست...

بهش گفتم حاج اقا اهلبیت ما اخه رفتن که ..بغض اومد تو صدام...دوتا دختر خانم بشن علمدار....

همونجوری با اعتقاد و محکم گفت اینا نمادن...حضرت زینب و حضرت رقیه علمدار کربلا بودن....

اومدم بگم پدرم جانبازن و توی بستر افتادن......من میفهمم وقتی ناچااااااااار میشه یه مرررررررررررد ناموسش ناچار میشه علم رو نگه داره....‌

به فقط کلمه ی جانبازش رسید حرفم ....گفت من خودم فرزند شهیدم و پدرم شهیده و...

 

دوباره حرفشو تکرار کرد...

منم گفتم حاج اقا حضرت زینب سلام الله علیها و سه ساله ی ارباب مجبووووووووور شدن علمداری کنن...

دو سه بار گفتم مجبوووور شدن به والله قسم مجبور شدن...و هر دو سه بار گفت چشم...به روی چشمم...

و من هم اومدم سمت دسته ی خودمون....

خوشحال شدم و هنوووووز از کرده خود بسی خرسندم....که بی تفاوت نبودم....

 

 

 

شُکر خدا را که در پناه حسینم ....

عالَم ازبن خوبترررررر پناه نداااااااارد....