یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام به یُمن نام مبارک خدا...
اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما...
میدانم دلم تنگ است..
نمیدانم چه میخواهی...
میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده...
میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم...
حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم...
اما درنگی کن..
حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها رهبرم تنهاست...
امام زمانم تنهاست...
که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم...
و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی:
بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....

دعاکنیم...برای آدمیتمان...
برای ظهور...

غربت...

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۵۴ ب.ظ

 اونایی که قبلاً به من رو می‌خوندن می‌دونن که به خاطر شرایطی که پیش آمده بود پدرم رو آوردیم  تهران و بعد از اون قم ...

من تنهای تنهام با پدرم دور از وطن ..خسته ..رنجور.. دل شکسته... بلاتکلیف و ناامید حتی گاهی...

دیشب یه حرف تمام من رو فرو ریخت جوری که زنگ زدم به دوستم و  یکی دو ساعتی رو  با گریه و بی‌تابی  اونقدر حرف زدم  تا کمی آروم بشم  که اگر نبود  چه بسا قلبم یاری نمی‌کرد ادامه  زندگی رو. ...چنان بلایی به سرم آورد که نزدیک بود قلبم کاملاً از کار بایسته چند روزی هست که فشارهای زیاد درد زیادی رو به قلبم وارد کرده و این درد سوای از درد روحمه و فقط کالبد قلبم رو دارم میگم..

 

 

 اما هدفم از نوشتن این مطلب این نبود که درد دل کنم ....

 فقط اومدم خواهش کنم که وقتی با هر کسی حرف می‌زنید گر نمی‌تونید خودتون رو توی موقعیت اون شخص قرار بدید... اگر نمی‌تونید اون آدم رو درک کنید....ا گر نمی‌تونید باری از روی دوشش بردارید ....

حداقل اون رو با حرف‌هاتون زجر ندین ...حداقل درد روی دردهاش نذارین ...اتفاقی که افتاد برای من این بود که یه آشنا زنگ می‌زنه... بدون اینکه درک کنه که من توی این غربتم و چه فشارهای زیادی رو دارم تحمل می‌کنم ...میگه که من برای مادر و پدر و مادربزرگم که مرحوم شدن فلان خواب رو دیدم و الان برای پدر شما دیدم... به نظر میاد توضیح حالم....بی تاابی و بی‌قراری‌های قلبم از روز روشن‌تر باشه و نیازی به تعبیر و تفسیر نداشته باشه ...اما عاجزانه التماس می‌کنم  ....کمی فقط کمی مراقب حرف‌هامون باشیم......

 

 

 

+ بعدا نوشت:

امروز بابا حالش بد شده بود...مدرسه م داشت دیر میشد..مضطرب رفتم و ...وقتی که سر کلاس درس بنگاهی زنگ زد بی تابانه منتظر شدم زنگ خونه بخوره و برم بیینم بابا چی شده....

وقتی از پشت پنجره ی حیاط دیدمش آروووووووم شدم...

خداباااااااا شکرت...

 

 

از بعضیا این روزا خیلییییییی متنفرممممم

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳/۰۲/۱۸
فرزند آدم

نظرات  (۱)

بخاطر همینم زبون اولین عضو بدنه که علتِ سعادت و شقاوت افراده

پاسخ:
اشک...
اوهووووووم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی