یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

این روزا خیلی درگیر اردوی جهادی بودم...تا همین دیروز...بعد یه اتفاقاتی افتاد ترسیدم از بی برنامگی زیاد...

از شرایط عجیب و غریب بعضی مسئولا...خلاصه اینکه امروز بچه ها دارن میرن...میخوام نرم...بهشون گفتم نمیام...

ولی دلم..عجیب جهادی میخواد.....


مدتهاست دلم میخواهد چیزی بنویسم..

اما انگار دیگر هیچ چیز سرِ جای اولش برنمیگردد..نه......

گاهی فکر میکنم بریده ام دیگر هیچ نمیخواهم.....

اما بعد........خوب ک می اندیشم زودتر از آنچه ک ممکن است می یابم حقارتم را...

تنهایی را دوست ندارم...

تنهایی مالِ توست خدای من.......تنهایم مگذار تنهاترین تنها...

خدایا سلام..
سلامی به بلندای نامت تا ابد..سلامی به جاودانگی ات از ازل تا همیشه ی همیشه...
سلامی بی گمان به شرمساری های بی نشانه ام به درگاهت...
سلام میکنم ک چون نامت سلام است...
ک چون پاسخش واجب..
سلام میکنم ک روزی اگر کم اورده بودم "بیش از همیشه ی عمرم"، اگر گم شدم و اگر رهایت کردم یادت باشد ک سلامی داده ام تا همیشه..صدایت زده ام از هم اکنون برای تمام لحظه های عمرم.......
برای تمام ان لحظه ها ک در خاطرم هستی و تمام غفلتهایم از بودنت...
خدایا...میدانم و میدانی دردم را...
پس سخن به گزاف و دریده گویی نمیگشایم...
مرا همین بس ک هنوز ب قدر همین بودن های ناقصم کنارم می یابمت...
همیشه درست آنجا ک هیچکس راه نجاتم نبود...رهایی بخش بودی  برایم و نه تنها پرده ها را از آبرویم برنتافتی که حتی پرده داری کردی و....
همیشه شرمنده ات بودم و هستم...خدای من...هق هق های درگاهت را دوست دارم...
خدایا...مهربانا..میدانی..نمیگویم...
فقط بابت همیشه ات ممنون..
و برای همیشه ام خودت دعایم کن......

+مردم مظلوم جهان بالاخص یمنی های عزیز
+ فرج آقامون صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
+ سلامتی رهبر و مقتدامون 
+سلامتی و شفای مریضا...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم...


 

مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .

می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

گذشت و به مقصد رسیدیم .


موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .

پرسیدم بابت چی ؟

گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم

اما هنوز کمی مردد بودم .

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .

فردا خدمت می رسیم

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...

*****************************************************
این ماجرا را که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است . شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!


آدرس تموم مطلب بالا:http://vares.loxblog.ir/
اگرچه خودمم قبلا شنیده بودم و از شنیدنش لذت برده بودم... 

یا من اذا سأله عبد اعطاه