یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..


 

مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .

می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

گذشت و به مقصد رسیدیم .


موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .

پرسیدم بابت چی ؟

گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم

اما هنوز کمی مردد بودم .

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .

فردا خدمت می رسیم

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...

*****************************************************
این ماجرا را که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است . شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!


آدرس تموم مطلب بالا:http://vares.loxblog.ir/
اگرچه خودمم قبلا شنیده بودم و از شنیدنش لذت برده بودم... 
  • فرزند آدم

تامل

تلنگر

داستانک

نظرات  (۴)

  • راه آفتاب
  • سلام . ممنون از مطلب خیلی زیباتون. به وب من هم سری بزنید. خوشحال میشم با هم تبادل لینک انجام بدیم.
    منم شنیده بودم
    واقعافوق العادست....
    سلام علیکم مومن
    واقعا هم همین طوره
    خداکنه ارزون علی فروشی و دین فروشی نکنیم
    عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب
    عالی بود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی