یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام به یُمن نام مبارک خدا...
اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما...
میدانم دلم تنگ است..
نمیدانم چه میخواهی...
میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده...
میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم...
حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم...
اما درنگی کن..
حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها رهبرم تنهاست...
امام زمانم تنهاست...
که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم...
و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی:
بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....

دعاکنیم...برای آدمیتمان...
برای ظهور...

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

میدونی احوالاتمو...

میدونم که چیا مانعه...

ولی باور کن اگه نبری منو خرابتر میشمااااا....

دلت میاد؟؟؟؟

تو که خودت دختر داشتی......

دیگه هیچی نمیگم....

بقول اون مداح عزیز...ببر کربلا بجای بهشت.....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۳۳
فرزند آدم

دیشب اتفاق ِ بقول بابا ناگواری افتاد...

همه ش از یه دعوای من و بابا شروع شد....

دردهای جسم و روحم سر جاش....

بابا پاش شدیدا سوخته و خوب نمیشه...

هرچییییی میخوام باز بذارم هوابخوره میگه خسته شدم....کولر روشن میکنم میگه سردمه...گرما...فشار زیاد و هوا نخوردن سه عامل مهم برای.....

 

 

حدود ۵ ساعت اون روز با تموم خستگیم پیشش بودم....و شما فکر کنید خودم خسته و ....اونم یکریززززززز کولرو خاموش کن....سردمه....لعنت بر شیطون...عزیزم...بابا....بعدشم که گفت بجای عزیزم و جونم مگه من چه گناهی کردم....بخشی از حرفاش بود که البته بلندددددد بودن...ازین ۵ ساعت ۲ ساعتش سحر بود ۳ ساعت حوالی ۹....

هچون گوشاش نمیشنید...هرچیزیو بااآاید به فریاد میگفتم حتی وقتی ازش میخواستم ساکت باشه..

 

 

من هی خراب شدن اوضاعو میدیدم...هی دلم ریش بود..هی نگران صدای نیمه شب بابا و ازار همسایع و....خودم که از طاقت رفته بودم....

 

فشار عصبیم زیاااااد شده بود....

تصمیمات بدی گرفتم....

ولیییی....

 

 

 

دعامون کنید...

 

کربلا ...برای منِ روسیاه....شکلک شرمندگی

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۵۶
فرزند آدم