این روزا...حال دلم روبراه نیست...
دیشب اتفاق ِ بقول بابا ناگواری افتاد...
همه ش از یه دعوای من و بابا شروع شد....
دردهای جسم و روحم سر جاش....
بابا پاش شدیدا سوخته و خوب نمیشه...
هرچییییی میخوام باز بذارم هوابخوره میگه خسته شدم....کولر روشن میکنم میگه سردمه...گرما...فشار زیاد و هوا نخوردن سه عامل مهم برای.....
حدود ۵ ساعت اون روز با تموم خستگیم پیشش بودم....و شما فکر کنید خودم خسته و ....اونم یکریززززززز کولرو خاموش کن....سردمه....لعنت بر شیطون...عزیزم...بابا....بعدشم که گفت بجای عزیزم و جونم مگه من چه گناهی کردم....بخشی از حرفاش بود که البته بلندددددد بودن...ازین ۵ ساعت ۲ ساعتش سحر بود ۳ ساعت حوالی ۹....
هچون گوشاش نمیشنید...هرچیزیو بااآاید به فریاد میگفتم حتی وقتی ازش میخواستم ساکت باشه..
من هی خراب شدن اوضاعو میدیدم...هی دلم ریش بود..هی نگران صدای نیمه شب بابا و ازار همسایع و....خودم که از طاقت رفته بودم....
فشار عصبیم زیاااااد شده بود....
تصمیمات بدی گرفتم....
ولیییی....
دعامون کنید...
کربلا ...برای منِ روسیاه....شکلک شرمندگی
آرامش به معنای آن نیست که صدایی نباشد مشکلی وجود نداشته باشد، یا کار سختی پیش رو نباشد، آرامش یعنی در میان صدا، مشکل و کار سخت، دلی آرام وجود داشته باشد.
عاقبت همهمون بخیر