بهش پیام دادم که سلام خوبی؟در چ حالی؟ و...میبینی تروخدا همه دارن میرن ..فقط من موندم..تو برنامه ت چیه.....
اینو تو پرانتز داشته باشید ک چند روز قبلش زنگید ک چون اونم نمیتونه بره بجاش رفته مشهد..پابوسی..
بی هیچ مقدمه ای نوشت..فدات شم الهی ویزامو هم گرفتم...
منو بگی نه ک نخوام اون بره ازینکه خودم نمیتونستم برم انگار دنیا رو سرم خرابتر از قبل شده بود..
بهش زنگیدم..البته ن همون لحظه..
گفتم خوبی؟
خیلی نامردی..تک خوری نداشتیم..
اون روزی اربعینشو هرسال از شهدا و امام رضا علیه السلام میگیره..
گفتم پس من چی؟؟؟؟
حرف از شهادت میزد...گفت مامانم حلالم نمیکنه بگم شهید شم..
به شوخی گفتم منم نمیبخشمت مگه اینکه منو هم ببری....
اون ساکن ی جای دیگه ست و منم بابام...................خسته م ازینکه بگم نمیذاره....
همه دارن میرن و این منم که از همه روسیاه ترم....
خاک تر از خاکم که نمیشه برم خاکی بشم به تربتش.......
حالا من موندم و یه عالمه عقده ی کربلا....
حناق شده این آرزو ...........
میسوزونه و گاهی فک میکنم چون هوسه زیارته.....نمیطلبن..معرفتم درسته کمه به زیارت ...ولی میدونی حال خودمو..دلمو
خدایا..میشه منم یه روزی...پای آبله و چهره نم دار کنم...جاده رو تا کربلا با هروله ........
گرچه ازینجا تا کربلا فقط یک سلام راهه
"السلام علیک یا اباعبدالله"
ولی بطلب آقا....حضورا خدمت باید برسیم...
یه کربلا تو گلوم گیر کرده....
به دوستام ک پیام میدم همه دارن میرن انگار...من بدترین آدم روی زمینت...خدایا دارم دق میکنم....
روزهایت را برای کسی بسوزان که بدانی هر لحظه نبودنت او را میسوزاند!
فقط میتونم بگم که ......واقعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
از جایی که کپی کردم نوشته بود دعاش کنیم.....
خدا همه رو حاجت روا به خیر کنه....و عاقبت همه مونو هم.......
آقای من سلام..
من شرمنده ام..
من از طرف همه ی کسایی که دیروز یادشون رفت بیان راهپیمایی..همه ی اونایی که دیگه ظلم دیگران براشون مهم نبود...اونایی که کاراشون مهمتر از برائت از طلم بود، معذزت میخوام...
دیروز 13 ابان بود...روز تسخیر لانه ی جاسوسی آمریکا"شیطان بزرگ"
از صبح تا عصر همه شو پیوسته کلاس داشتم...
خوشبختانه استاده نبود...اومدم جایی که شروع راهپیمایی بود...
بدجور سرماخورده بودم..نای فریاد نبود..ولی باید......
آقا شاید باورتون نشه..چنتایی از مسئولا اومده بودن...هرچی میگشتم مامانم نبود ...اصلا خانومی نبود...
کمی درب مغازه ها معطل کردم خودمو"البته خرید داشتمآ.." اتودم گم شده بود...باید زمان میگذشت...
رفتم کمی اون طرف تر...
بالاخره مامانمو با 5تا از دوستام دیدم..و یکی از معلمای دوران بچگی...
خلاصه اینکه آقایون به زور با تعدادی دانش آموز پسر به حدی رسیدن که حرکت کنن..
به دوستانِ گرام گفتم بیاید بریم پشت سرشون..فایده نداره...هیشکی نمیاد...
همش اندازه ی انگشتای دست هم نبودیم..
خب خیلی از مغازه دارا رو میشناختم..چون شهر خیلی بزرگ نیست...
روم نمیشد این مدلی.....منم چادرمو کشیدم جلو...خیلی جلو..رو گرفتم...آقا راه افتادیم..
کمی بعد دونه دونه زیاد شدن...
به نیمه ی راه رسیدیم که از یه مدرسه ی دخترونه یه تعدادی اومدن...و من بعد از کمی چون کلاس داشتم و دیدم جمعیت قابل قبول تر از قبله ،برگشتم......فقط.......کمی خجالت...نه خیلی خجالت کشیدم..
آقای من ببخش..من از طرف همه عذر میخوام..من متاسفم...
ببخشید که شما همیشه تنهایید...
نوشتن از تو و حس و حال تو و عزادارات خیلی سخته ....پس فقط عرض تسلیت...
فقط عرض تلنگر...به خودِ روسیاهم و امثال خودم..ک خراب دنیا شدم ..
در حالیکه مدعی خراب شدن برای روضه ی شما هم هستم...خرابه رو فقط رقیه ات میفهمد اماما...
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک..اللهم العنهم جمیعا..
امروز رفتم بیرون...یعنی راستش رفتم واسه تشییع جنازه ی یه آدم خیلی خیلی محترم...اگرچه ک تا دو سه روز پیش نمیشناختمش..
خلاصه اینکه پول و کیف پول و.... رو یادم رفت ببرم با خودم...گوشیم هم از بی شارژی مرده بود انگار...خلاصه اینکه ناچارا باید تو اون گرمای ظهر پیاده بر میگشتم...
برگشتم..و تو راه و قبلش..فهمیدم چقدر حقیرم...چقدر انسان درگیره نسیانه......
و..
به قول اون جمله هه.....
خدایا منو ببخش بخاطر تموم درهایی ک زدم و خونه ی تو نبود..
عزاداریاتون قبول و التماس دعا...
مدتهاست دلم میخواهد چیزی بنویسم..
اما انگار دیگر هیچ چیز سرِ جای اولش برنمیگردد..نه......
گاهی فکر میکنم بریده ام دیگر هیچ نمیخواهم.....
اما بعد........خوب ک می اندیشم زودتر از آنچه ک ممکن است می یابم حقارتم را...
تنهایی را دوست ندارم...
تنهایی مالِ توست خدای من.......تنهایم مگذار تنهاترین تنها...