یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

منم خوب که نگاه میکنم توی یه چیزایی خیلییییی بی مسئولیتم....

 

اما بعضی از آدمایی که نزدیکترین آذمای زندگیم هستن به شدت بی مسئولیت ترن...

 

گاهی واقعااااا برای خودم دلم میسوزه.......

 

خدایااااااااااااااااااااااا میشنوی صدامو.......

 

اشکی رو که توی چشمم نشسته و تار کرده دیدم رو به صفحه نمایشم.......میبینی......

 

قبلنا دلخوش بودم که تو میبینی...

 

اما ضعیف شدم...شکننده ترین شدم.....

 

خدایاااااااا یادم نمیاد روزی این حالو ازت طلب کرده باشم...

 

اب دهانمو قوررت میدم...خفه میشم و پشتم به سمت مادرمه که مبادا اشکیی رو که میلغزه روی صورتم نبینه...

 

هیچکس نمیدونه چه جهنمی توی دلم به پاست...

 

و ازین آدم ضعیف...همه توقع دارن...چون یه عمر نذاشته هیشکی درداشو بفهمه....حالا که دردها بعضا غیر قابل پنهان شدنن.....

 

هنوووووووووووز همه بی توجه به اینکه تو هم ادمی...دل داری و .....میخوان براشون مثل قدیما باشی......

 

 

دلم میخواد گاهی منم مثل همه به شدت بی تفاوت میشدم...

 

دلم میخواد یک روز رو بی هیچ نگرانی ای برم بیرون و دیگه برنگردم ....

 

دلم میخواد نباشم توی این دنیا.....

 

دلم میخواد بی مسئولیت باشم....

 

خسته م خیلی.....

 

میشه دعام کنید خیلییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

مدت زیادیه که فهمیدم همه چیز من مثل حباب تو خالی بوده 

 

ازین رها شدن و یکباره فرو ریختن پر از واهمه شدم...

 

انگار دارم دست و پا میزنم...تقلا میکنم ....اما میدونم که تهش از حباب هیچی نمیمونه ....

 

دیدین حباب بازی باعث ذوق بچه و بزرگ میشه....اما خیلی زود به فنا میره و اثری ازش نمیمونه.....

 

حال دلم روبه راه نیست...

 

ازین خودی که سالها ساخته شده هم میترسم هم براش اشک میریزم هم نگرانشم....

 

حس میکنم عین یه کور مطلقم که لازم دارم کسی دستمو بگیره توی هر قدم...

 

نمیدونم بریده بریده های حالم رو چجوری توصیف کنم...

 

 

مدت زیادی ننوشتم نه که حرفی نباشه بیان برام باز نمیشد...الانم با لپ تاپ نوشتم...

 

بنظرم شاید برای شروع باید دوباره بنویسم...

 

میشه خواهش کنم دعام کنید؟