از" بیان" این روزها متنفرم ....وقتی تنها مُسَکِّنم نوشتن میشه و دیگه عادت کردم به نوشتن توی مجازی که نمیشناسن منو....از ترس اینکه مبادا روزی روزگاری دست نوشته هایم را کسی بخواند و...
امان از اوقاتی که دردم رو تسکینی نیست و راه فراری نمیبینم جز نوشتن و "بیان" هم روی خوشی نشان نمیدهد که ارامم کند با بلعیدن واژه هایی که در نهان خویش تا زمانیکه هست...
حرفهایم از دهان خودم هم افتادند چه رسد به نوشتن بر مَجازی که برایم کم از حقیقت ندارد...
چشمهای تَرَم تازه خشک شده بودند...
معده ام اما میسوزد....
قلبم هزارتکه شده....
و از شدت غم ِ آلوده به عصبانیت ،کلیه ام دردی چنان وافر بر وجودم مستولی کرده که ...
حرفهای نیم خورده ام را دیگر یارای گفتن نیست...
میدانی خدایا ...انچه در دل دارم ....
آگاهی و سپاسگزارم که هستی و هنووووووز نامت را بر زبان میاورم....گرچه این روزها بیش از همیشه....باور دارم که نام مومن بر من اطلاق کردن بزرگترین خطاست...
اولین بار بعد از خواندن کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قران که مجموعه ی سخنرانیهای حضرت آقاست...چند ماه پیش ..فهمیده بودم که ایمان چقدرررررر کلمه ی پر مغزی ست و چقدددددددر دیر فهمیدم ....و فهمیدم که مومن بودن را به هرکسی اطلاق نکنم...
تعارف تکه پاره نکنید که هر کسی بهتر میداند کیست و ....
من هم اگر هنررررررر کرده باشم ...مسلمانی بیش نیستم....تااااازه اگر این مسلمان جزو مسلمانان بد قرار ندهیم....قطعا جزو بهترینها هم نیست....
خدایااااااااااا .....
هزار توی نقطه هایم را میدانی و میخوانی....
گریههههههه....