کنج حرم حضرت معصومه سلام الله علیها...
عین یه کوه یخ...عین کسی که همه چیزش سرجاشه و خواسته ای نداره و باهمین شرایطش حالش خوبه...کرخت و منجمد نشستم یه کنج...تا چند دقیقه ی دیگه مراسم روضه ی شبستان امام خمینی حرم شروع میشه....بوی اسپند میاد....
ساعت ۱۱ نوبت دکتر دارم و زودتر اومدم اینجا ...نشستم و آدما رو نگاه میکنم...یه نگاه پر از بهت...پر از غبطه به بعضیا...اینجا پُر شده...پر از نگاه های قفل شده...پر از نگاه های خسته...پر از نگاه های صبور...پر از نگاه های عاشقانه....عشق پدر و فرزندی...عشق پدربزرگ و نوه....عشق مادر و فرزندی...عشق خواهر برادری....
و حتی نگاه های پر از تنهایی...
ساعت ۸ میشه صلوات خاصه ی امام رضاجان شروع میشه...
همیشه از شلوغی فراری بودم....
از ایام شلوغ حرم ها خوشم نمیاد...
تنها چیزی که شدیدا احساس میکنم میزان بالایی از ناشکریه که در من از حد گذشته....
نگاهم برمیگرده....خیس میشه....روی حال یکی که.....زیارت عاشورا شروع شده...متوحه میشم چند دقه ای هست که متوجه نشدم...
از هر دو طرف دقیقاااااا کنارم اومدن نشستن...
یهو یکی میاد میگه بیاید داخل ...صبحانه میدن....
کناریها پا میشن میرن...
و من نمیرم...داشتم فکر میکردم ...
چقدر شبیه یه دوست وبلاگیم هست
که تا دو ماه پیش.....