بالاخره راضی شدددد...
بالاخره بابا راضی شد...ولی با نگرانی و اشک منم تموممممم راه رو دویدم...تقریبا.....مداااام یاد اربعین بودم...پارسالم ۷۲ ساعته رفتمو برگشتم...بلیط برگشتم از نجف بود ساعت ۱۰ شب و من اولین بارم بود تنهایی و فرودگاهی که نمیدونم چجوریه و راهی که هنوز به نقصد نرسیده بود...نماز نغرب رو خونده بودم همههههه گفتن برگرد از همینجا...ولی من کشان کشان رسوندم خوومو حرم نه....بین الحرمین فقطططططط...و بلافاصله باید برمیگشتم و دیگه پاهام توان حرکت نداشت....ولی طول مسیر مدام یاد اون شب افتادم که هرچی نگاه میکردم نمیرسیدم...
چند دقیقه فقط شاید دو یا سه دقیقه زودتر میرسیدم.. حداقل ماشین رو میدیدم...اونم ندیدم..حتییییی....
تااازه رسیدم خونه...
گفته بودن جمکران حرمه ولی برعکس بود...بعدشم نگهشون نداشتن...نماز نخوندن...
میگفتم این سیل جمعیت حیف نیست نمازشو نخونن...
همکارم گفت خب تو چرا دویدی...با این حالت...گفتم میخواستم برسم پشت سر ماشین خودم نماز بخونم حداقلللللللللللل
نرسیدم....کاش تهران رو میشد....