اعصاب خردی یعنی حال الان من....
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۳۴ ب.ظ
رفتم بابا رو کاراشو کنم که این چند ساعتی که نیستم واسه تشییع مشکلی نداشته باشه....
بهش توضیح داده بودم شرایط رو...
و خدافظی کردم و مطلعش کردم که دارم میرم تشییع و....
پرسید یعنی شب نمازشونو بخونم...
گفتم نه...فردا حضرت اقا میخونن و پس فردا مشهد تشییعه و...
گفت نرو....و بعد اونقدررررر بی تابی کرد تا قول گرفت که حتمااااا نرم امشب رو... و گفت فردا برو تهران....
گفتم صبح زوده تهران...من نمیرسم..البته اینو به ایشون گفتم...گفت...نه میرسی....الان نرو...
من دلم خونِ...مگه میتونمممممممم صدای قران و مراسم بیخ گوشم نرم...
واااااییییی خدااااااایااااااااااا...چرا قول دادم بهش....ولی خب نااروم بود...گریهههههه
از طرفی برای فردا هیشکییییی هنوز پیدا نشده...
۰۳/۰۳/۰۱