- ۰۳/۰۵/۱۳
- ۱ نظر
دیشب اتفاق ِ بقول بابا ناگواری افتاد...
همه ش از یه دعوای من و بابا شروع شد....
دردهای جسم و روحم سر جاش....
بابا پاش شدیدا سوخته و خوب نمیشه...
هرچییییی میخوام باز بذارم هوابخوره میگه خسته شدم....کولر روشن میکنم میگه سردمه...گرما...فشار زیاد و هوا نخوردن سه عامل مهم برای.....
حدود ۵ ساعت اون روز با تموم خستگیم پیشش بودم....و شما فکر کنید خودم خسته و ....اونم یکریززززززز کولرو خاموش کن....سردمه....لعنت بر شیطون...عزیزم...بابا....بعدشم که گفت بجای عزیزم و جونم مگه من چه گناهی کردم....بخشی از حرفاش بود که البته بلندددددد بودن...ازین ۵ ساعت ۲ ساعتش سحر بود ۳ ساعت حوالی ۹....
هچون گوشاش نمیشنید...هرچیزیو بااآاید به فریاد میگفتم حتی وقتی ازش میخواستم ساکت باشه..
من هی خراب شدن اوضاعو میدیدم...هی دلم ریش بود..هی نگران صدای نیمه شب بابا و ازار همسایع و....خودم که از طاقت رفته بودم....
فشار عصبیم زیاااااد شده بود....
تصمیمات بدی گرفتم....
ولیییی....
دعامون کنید...
کربلا ...برای منِ روسیاه....شکلک شرمندگی