یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

یهویی های خودم...

من منم ..و به دنبال مِنِ حقیقی ام میگردم..

سلام به یُمن نام مبارک خدا...
اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما...
میدانم دلم تنگ است..
نمیدانم چه میخواهی...
میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده...
میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم...
حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم...
اما درنگی کن..
حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها رهبرم تنهاست...
امام زمانم تنهاست...
که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم...
و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی:
بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....

دعاکنیم...برای آدمیتمان...
برای ظهور...

منم خوب که نگاه میکنم توی یه چیزایی خیلییییی بی مسئولیتم....

 

اما بعضی از آدمایی که نزدیکترین آذمای زندگیم هستن به شدت بی مسئولیت ترن...

 

گاهی واقعااااا برای خودم دلم میسوزه.......

 

خدایااااااااااااااااااااااا میشنوی صدامو.......

 

اشکی رو که توی چشمم نشسته و تار کرده دیدم رو به صفحه نمایشم.......میبینی......

 

قبلنا دلخوش بودم که تو میبینی...

 

اما ضعیف شدم...شکننده ترین شدم.....

 

خدایاااااااا یادم نمیاد روزی این حالو ازت طلب کرده باشم...

 

اب دهانمو قوررت میدم...خفه میشم و پشتم به سمت مادرمه که مبادا اشکیی رو که میلغزه روی صورتم نبینه...

 

هیچکس نمیدونه چه جهنمی توی دلم به پاست...

 

و ازین آدم ضعیف...همه توقع دارن...چون یه عمر نذاشته هیشکی درداشو بفهمه....حالا که دردها بعضا غیر قابل پنهان شدنن.....

 

هنوووووووووووز همه بی توجه به اینکه تو هم ادمی...دل داری و .....میخوان براشون مثل قدیما باشی......

 

 

دلم میخواد گاهی منم مثل همه به شدت بی تفاوت میشدم...

 

دلم میخواد یک روز رو بی هیچ نگرانی ای برم بیرون و دیگه برنگردم ....

 

دلم میخواد نباشم توی این دنیا.....

 

دلم میخواد بی مسئولیت باشم....

 

خسته م خیلی.....

 

میشه دعام کنید خیلییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۳ ، ۰۷:۵۲
فرزند آدم

مدت زیادیه که فهمیدم همه چیز من مثل حباب تو خالی بوده 

 

ازین رها شدن و یکباره فرو ریختن پر از واهمه شدم...

 

انگار دارم دست و پا میزنم...تقلا میکنم ....اما میدونم که تهش از حباب هیچی نمیمونه ....

 

دیدین حباب بازی باعث ذوق بچه و بزرگ میشه....اما خیلی زود به فنا میره و اثری ازش نمیمونه.....

 

حال دلم روبه راه نیست...

 

ازین خودی که سالها ساخته شده هم میترسم هم براش اشک میریزم هم نگرانشم....

 

حس میکنم عین یه کور مطلقم که لازم دارم کسی دستمو بگیره توی هر قدم...

 

نمیدونم بریده بریده های حالم رو چجوری توصیف کنم...

 

 

مدت زیادی ننوشتم نه که حرفی نباشه بیان برام باز نمیشد...الانم با لپ تاپ نوشتم...

 

بنظرم شاید برای شروع باید دوباره بنویسم...

 

میشه خواهش کنم دعام کنید؟

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۳ ، ۱۲:۱۱
فرزند آدم

میدونی احوالاتمو...

میدونم که چیا مانعه...

ولی باور کن اگه نبری منو خرابتر میشمااااا....

دلت میاد؟؟؟؟

تو که خودت دختر داشتی......

دیگه هیچی نمیگم....

بقول اون مداح عزیز...ببر کربلا بجای بهشت.....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۳۳
فرزند آدم

دیشب اتفاق ِ بقول بابا ناگواری افتاد...

همه ش از یه دعوای من و بابا شروع شد....

دردهای جسم و روحم سر جاش....

بابا پاش شدیدا سوخته و خوب نمیشه...

هرچییییی میخوام باز بذارم هوابخوره میگه خسته شدم....کولر روشن میکنم میگه سردمه...گرما...فشار زیاد و هوا نخوردن سه عامل مهم برای.....

 

 

حدود ۵ ساعت اون روز با تموم خستگیم پیشش بودم....و شما فکر کنید خودم خسته و ....اونم یکریززززززز کولرو خاموش کن....سردمه....لعنت بر شیطون...عزیزم...بابا....بعدشم که گفت بجای عزیزم و جونم مگه من چه گناهی کردم....بخشی از حرفاش بود که البته بلندددددد بودن...ازین ۵ ساعت ۲ ساعتش سحر بود ۳ ساعت حوالی ۹....

هچون گوشاش نمیشنید...هرچیزیو بااآاید به فریاد میگفتم حتی وقتی ازش میخواستم ساکت باشه..

 

 

من هی خراب شدن اوضاعو میدیدم...هی دلم ریش بود..هی نگران صدای نیمه شب بابا و ازار همسایع و....خودم که از طاقت رفته بودم....

 

فشار عصبیم زیاااااد شده بود....

تصمیمات بدی گرفتم....

ولیییی....

 

 

 

دعامون کنید...

 

کربلا ...برای منِ روسیاه....شکلک شرمندگی

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۵۶
فرزند آدم

از" بیان" این روزها متنفرم ....وقتی تنها مُسَکِّن‌م نوشتن میشه و دیگه عادت کردم به نوشتن توی مجازی که نمیشناسن منو....از ترس اینکه مبادا روزی روزگاری دست نوشته هایم را کسی بخواند و...

 

امان از اوقاتی که دردم رو تسکینی نیست و راه فراری نمیبینم جز نوشتن و "بیان" هم روی خوشی نشان نمیدهد که ارامم کند با بلعیدن واژه هایی که در نهان خویش تا زمانیکه هست...

 

حرفهایم از دهان خودم هم افتادند چه رسد به نوشتن بر مَجازی که برایم کم از حقیقت ندارد...

چشمهای تَرَم تازه خشک شده بودند...

معده ام اما میسوزد....

قلبم هزارتکه شده....

و از شدت غم ِ آلوده به عصبانیت ،کلیه ام دردی چنان وافر بر وجودم مستولی کرده که ...

 

حرفهای نیم خورده ام را دیگر یارای گفتن نیست...

میدانی خدایا ...انچه در دل دارم ....

آگاهی و سپاسگزارم که هستی و هنووووووز نامت را بر زبان میاورم....گرچه این روزها بیش از همیشه....باور دارم که نام مومن بر من اطلاق کردن بزرگترین خطاست...

 

اولین بار بعد از خواندن کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قران که مجموعه ی سخنرانیهای حضرت آقاست...چند ماه پیش ..فهمیده بودم که ایمان چقدرررررر کلمه ی پر مغزی ست و چقدددددددر دیر فهمیدم ....و فهمیدم که مومن بودن را به هرکسی اطلاق نکنم...

 

 

تعارف تکه پاره نکنید که هر کسی بهتر میداند کیست و ....

من هم اگر هنررررررر کرده باشم ...مسلمانی بیش نیستم....تااااازه اگر این مسلمان جزو مسلمانان بد قرار ندهیم....قطعا جزو بهترینها هم نیست....

 

 

خدایااااااااااا .....

هزار توی نقطه هایم را میدانی و میخوانی....

گریههههههه....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ تیر ۰۳ ، ۱۵:۰۶
فرزند آدم

عین یه کوه یخ...عین کسی که همه چیزش سرجاشه و خواسته ای نداره و باهمین شرایطش حالش خوبه...کرخت و منجمد نشستم یه کنج...تا چند دقیقه ی دیگه مراسم روضه ی شبستان امام خمینی حرم شروع میشه....بوی اسپند میاد....

ساعت ۱۱ نوبت دکتر دارم و زودتر اومدم اینجا ...نشستم و آدما رو نگاه میکنم...یه نگاه پر از بهت...پر از غبطه به بعضیا...اینجا پُر شده...پر از نگاه های قفل شده...پر از نگاه های خسته...پر از نگاه های صبور...پر از نگاه های عاشقانه....عشق پدر و فرزندی...عشق پدربزرگ و نوه....عشق مادر و فرزندی...عشق خواهر برادری....

و حتی نگاه های پر از تنهایی...

ساعت ۸ میشه صلوات خاصه ی امام رضاجان شروع میشه...

همیشه از شلوغی فراری بودم....

از ایام شلوغ حرم ها خوشم نمیاد...

 

تنها چیزی که شدیدا احساس میکنم میزان بالایی از ناشکریه که در من از حد گذشته....

نگاهم برمیگرده....خیس میشه....روی حال یکی که.....زیارت عاشورا شروع شده...متوحه میشم چند دقه ای هست که متوجه نشدم...

 

از هر دو طرف دقیقاااااا کنارم اومدن نشستن...

یهو یکی میاد میگه بیاید داخل ...صبحانه میدن....

کناریها پا میشن میرن...

و من نمیرم...داشتم فکر میکردم ...

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۳ ، ۰۸:۰۹
فرزند آدم

میشهههههه خواهششششش کنممممم به یه ادم درست رای بدین.....

 

 

نوشتنم نمیاد....

ولی بنا به وظیفه اومدم دعوت کنم....هم شرکت کنید هم به تکرارِ روحانی رای ندین...لطفاااااااا

عاجزانه...

خواهش میکنممممم...

بخدااااا همه مون مسئولیم...

گریههه

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۳ ، ۱۹:۵۱
فرزند آدم

ترس تموم وجودتو میگیره...

 

خدایاااااااا از دنیا و آدماش بریدم....منو ببر پیش خودت...گریههههههه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۴:۲۶
فرزند آدم

کاشکی اونایی که احکام میگن حواسشون باشه..

 

من از بعضیاشون هرگزززززززز نمیگذرم....

 

گاهی بعضیاشون....نه همه ها....دقیقا ادمو وادار به گناه و اشتباه میکنن و منکر حلال خدا میشن....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۸
فرزند آدم

تصمیم گرفتم برم مرقد امام....

نیت: حضور و پرشکوه تر شدن مراسم....قطره بودن در دریا....

 

با همکارم مطرح کردم.قرار شد همسرشون هماهنگ کنه با سرویسهای....برم.

 به دلم نبود...میگفتم هدف نباااااید وسیله رو توجیه کنه....چون فلانی مسئوله در شرایطی که زمان ثبت نام تمام شده... بدلیل اشنایی...این اتفاق بیافته....

 

بخاطر اینکه نیم ساعت دیرتر از خواب پاشدم ده دقه دیرتر رسیدم....و نهایتاااا دیدم امکانش نیست که برسم....

 

خواستم تاکسی بگیرم تا ۷۲ تن....نبود.شخصی سوار شدم...به رانتده گفتم پیش ماشینای تهران پیاده م کنید.پیرمرد گفت...خودم میرم فقط بیا جلو تا مسافر بزنم...

 

خدا به نیت آدما برکت میده....

 

خدایااااا شکرررررررت

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۳ ، ۰۶:۴۵
فرزند آدم