سلام به یُمن نام مبارک خدا... اینجا نمیدانم چه پیش میآید اما... میدانم دلم تنگ است.. نمیدانم چه میخواهی... میدانم اتفاق روزگار تو را اینجا کشانده... میدانم همگی تنهایی را تجربه کرده ایم... حالا نمیخواهم جانماز آب بکشم... اما درنگی کن.. حقیقتا چقدر سخت است تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟ این روزها رهبرم تنهاست... امام زمانم تنهاست... که ما کوفی منشانه مدام نامه ی دروغینِ جان نثاری برایشان مینگاریم... و من مدعی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟
اما نه.... حقیقتا خدایی دارم که به قول بزرگی: بارها در زندگی درست جایی دستم را گرفته که میتوانست مچم را بگیرد.....
تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شود که، ترازو بر می داری و می افتی به جان دوست داشتنت.
اندازه می گیری!
حساب و کتاب می کنی!
مقایسه می کنی!
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که زیادتر دوستش داشته ای،
که زیادتر گذشته ای،
که زیادتر بخشیده ای،
به قدر یک ذره،
یک ثانیه حتی!
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که به نام عشق می بریم...!